فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_198 ویلا و حیاط بزرگش را از دوربین‌ه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 یک دور دورش چرخید. _عمو، بچه‌ها پشت ویلا دیدنش. _کسی که نمی‌دونی کیه و از کجا اومده رو صاف آوردی اینجا که چی؟ هر کس این اطراف دیدی دعوتش می‌کنی؟ بردیا مِن‌مِن کنان خواست حرف بزند که با علامت دست نریمان ساکت شد. نریمان روبه‌روی او ایستاد. _خب خانوم، نمی‌خوای حرف بزنی؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ پریچهر تمام توانش را جمع کرد تا عادی جلوه کند و زمان بخرد؛ شاید بتوانند نجاتش دهند. _من؟ من توی جنگل بودم. از یه راه وسط جنگل اومدم رسیدم به اونجا. این آقایون ورداشتن منو آوردن. مگه جنگلو خریدین؟ _به به، چه خانوم زبون‌داری؟ حالا وقت اینه بفهمم پشت این نقاب پر رمز و راز چی قایم کردی. نگاه معنی‌دارش پشت پریچهر را لرزاند. یاد داستان دختر عالمی افتاد که تازگی‌ها خوانده بود. پدر دختر برای آن‌که دست نامحرمی به دخترش نخورد، ذکری را یادش داده بود. شروع کرد به خواندن و تکرارش. _یا حفیظ یا علیم نفسش به شماره افتاده بود. اگر متوجه زیباییش می‌شدند، به طور قطع دست از سرش برنمی‌داشتند. دست نریمان که طرف روبنده‌اش رفت، صدای شلیک اولین گلوله را شنید. خواست به طرف صدا برگردد که فریاد نریمان توجهش را جلب کرد به طرفش برگشت. اسلحه درست رو به پیشانیش گرفته شده بود. _یه حرکت اضافه کنی، مغزشو داغون می‌کنم. مخاطبش را عوض کرد و بلندتر داد کشید. _شما آشغالای به درد نخور چی کار کردین؟ چرا این آزاده و تفنگ دستشه؟ پریچهر حیران ترس و امید به آمدن رضا بود. نمی‌دانست چه کند. صدای رضا را که شنید، سرش به سرعت چرخید. رضا اسمش را صدا زده بود و با صورتی خونی و آسیب دیده روبه‌رویش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞