زان یار دلنوازم، شُکری‌ست با شکایت... گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت : بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت... رندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت! چشمت به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود از گوشه‌ای برون آی، ای کوکب هدایت...! از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت... ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ که‌ش صد هزار منزل بیش است در بدایت! هر چند بردی آبم... روی از درت نتابم، جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی، در چارده روایت...