🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی صحبتهای من که با آقای دستغیب تموم شد تمام مسیر رسیدن تا خونه با خودم فکر میکردم که چه کسی رو بذارم کمک خودم به ذهنم رسید که کرامت خیلی علاقه مند به کتاب هست و حالا تو جریانهای انقلاب هم قراره گرفته مناسب کمک به من تو کتابخانه دستغیب هست. - آره کی بهتر از کرامت من که کلی هم امتحانش کردم و سربلند بیرون اومده؟ خوشحال شدم که کرامت اومد تو ذهنم سریع تر حرکت کردم و رفتم تا بگم میخوام تو کتابخونه بهت مسئولیت بدم و شادش کنم. همین که رسیدم خونه بدون هیچ معطلی بهش گفتم که میخوام بذارمت مسئول کتابخونه و کرامت هم اعلام آمادگی کرد و کلی خوشحال شد. از اون روز با جدیت در کتابخونه کار میکرد و فهمیده بودم فعالیتهای انقلابی هم داره _کرامت داری چیکار میکنی؟ تا این رو ،گفتم جا خورد و از سر جاش بلند شد. هیچی کار خاصی نمیکردم. زل زدم به چشماش تا خودش بدونه باید حرف بزنه. - چندتا عکس و اعلامیه هست میخواستم ببرم بیرون. - عکس و اعلامیه؟ همین طوری بی حساب و کتاب؟! - نه خودم میدونم داشتم قایم میکردم - دیگه نخوام سفارش کنم ،حواست جمع باشه. _ چشم خیالت راحت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*