_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه خبره ! شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط ! تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت . ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه . داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین ! دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها ! محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت : سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم . پارسا در رو بست و رو به من گفت : چایش خوشمزست !؟ محمودی سریع بلند شد _وای ... الان براتون یه فنجون میارم _مرسی خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت : _گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم . _ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم _ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟ با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ... _ الهام ؟ لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم .... بعد از چند لحظه گفت : _ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم ! وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین صدای خنده اش بلند شد : _اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول ! _بفرمایید .