🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آرامش آنشب به خانه برگشت اما با آمدن زهره ای که روزی عشق حامد بود، من بی تاب شده بودم. زهره قصد رفتن نداشت. آمده بود که بماند و مانده بود. دلیلش را نمی‌دانم تا اینکه یکی دو روز بعد از آن دعوای سخت، دیدم در یکی از اتاق های درمانگاه، همانی که اتاق واکسیناسیون بود، پلاکی به نام « زهره روحی، دکتر زنان» زده شده است. در جا خشک شدم. روح از تن پرواز کرد و عصبی وارد اتاق دکتر. با گشودن در اتاقش، نگاهش از روی مریضی که مقابلش نشسته بود سمت من آمد. اخمی کرد به نشانه ی توبیخم و من آن لحظه یادم آمد که حتی در هم نزده ام. اما همانجا در اتاق ماندم که مریض رفت و من عصبی نگاهش کردم. _حامد! او هم اخم کرد. _چرا در نزدی!! _ببخشید ولی.... حتی نگذاشت حرف بزنم. _الان وقت ندارم... بعدا حرف می‌زنیم. و همان یه کلمه ی « بعدا» مرا چنان بهم ریخت که عصبی و با بغض گفتم: _من الان حرف دارم.... وگرنه به جان محمد جواد همین امروز تمام وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش خانم جان. عصبی لحظه ای چشم بست. و من منتظر جوابش شدم. _بگو.... دندانهایم را محکم روی هم فشردم. حسادتی که به جانم افتاده بود دلیل و منطق نمی‌دانست تنها داشت نابودم می‌کرد. _تو برای شنیدن حرفای زهره وقت داری برای من اینجور بداخلاق میشی! نگاه تندی به من انداخت. _چی داری میگی مستانه؟! _چی میگم!.... دلم پره.... دلم شکسته... میفهمی اینو.... نفس پری کشید و دستش را سمتم دراز کرد. _بیا اینجا.... پاهایم ایست کرده بودن که نگاهم کرد و کف دستی که سمتم دراز کرده بود را باز در هوا تکان داد. _بیا دیگه. سمتش رفتم. مقابل صندلیش ایستادم که برخاست و میزش را دور زد. عصبی از نگاهش فرار میکردم که گفت: _مستانه چرا اینجوری شدی؟.... تو که به من اعتماد داشتی؟ بغضم لرزید. _وقتی میبینم اون زهره خانم اومده که بمونه.... دلم میلرزه.... چرا اومده اینجا؟... چرا این روستا؟.... میخواد کنار تو باشه و من.... دیگر نشد. اشکانم جاری شد که مرا در آغوش کشید. بوسه ای روی سرم زد و گفت: _چی بهت بگم آخه!؟.... برگه آورده از بیمارستان که باید توی این درمانگاه باشه و کار کنه.... حالا من بهش چی بگم؟... بگم برو.... _مگه این خانم شوهر نداره؟.... خب بره پیش شوهرش... چرا اومده اینجا؟... اصلا چطور شوهرش اجازه داده که بیاد اینجا کار کنه؟! حامد آه بلندی کشید و سکوت کرد. سکوتی که داشت حال مرا بدتر می‌کرد. جواب چراهایم را نداد و من ماندم و دردی که درمان نشد. تنها دل خوش کردم به بوسه ای که روی سرم زد. به آغوشی که برایم گشود. و وقتی که برایم گذاشت. همین...... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•