🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم. کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود. کم حرصسش نداده بود این دختر. تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب می‌دانستم که بدجوری از من می‌ترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل می‌کرد! به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت: _میگم میشه.... همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم. _نمیشه.... بشین. نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو. کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت: _بد اخلاق نباش دیگه برادر.... عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند. _ببین... یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم. _هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه.... صدایش بالا رفت. _وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟! چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش! _ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره.... و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده. فریاد زدم: _چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟ چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد: _دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها. چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد. _انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی. ناگهان زد زیر گریه و فریاد: _آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد. تازه فهمیدم دردش چیست. گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم! نفس پری کشیدم. _اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب. هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم: _میخوای یه شام مهمونت کنم؟ با تعجب نگاهم کرد. _شام؟! _آره.... الان بریم؟ لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم: _یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•