هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه حالی به خانه برگشتم بماند! خدا را شکر لااقل آن روز دانشگاه نداشتم و عمو هم آن روز را به من مرخصی داد. انگار قرار بود رامش چند روزی در اتاقش حبس شود. اینها هیچ کدام برای من اهمیتی نداشت. چیزی که در همان یک شبانه روزی که با عمو و خانواده اش بودم، دستم آمد این بود که.... حتی تمام سختی های زندگی من و باران و مادر، برایم بیشتر از زندگی بی در و پیکر عمو ارزش داشت! وقتی به خانه رسیدم هلاک خستگی و خواب بودم. مادر بیدار شده بود که وارد خانه شدم و تا مرا دید با نگرانی سراغم آمد. _سلام.... خوبی بهنام؟.... من که نمی دونم این چه کاریه تو شبا هم خونه نمیای؟! _سلام... کار خوبیه دیشب یه سری اتفاق ها افتاد نشد بیام... مامان.... _جان مامان. از جانی که گفت اخم کردم. _واسه چی می گی جان؟!... من باید بگم جان.... جون من باید فدای تک تک تار موهای سفید سرت بشه. لبخندی زد و نگاهش از نگرانی بیرون آمد. _الان اینو می گی که نپرسم اتفاقای دیشب چی بوده؟.... خوش تیپ مامان.... مامان قربونت بره با این کت و شلوارت! _اینو می گی؟!... ای بابا.... کت و شلوار فرم شرکته... می گن راننده ی شرکتم باید کت و شلوار بپوشه. _مبارکت باشه... بهت میاد... قشنگه.... حالا چی می خواستی بگی؟ _آها.... من هلاک خوابم.... منو بیدار نکن برم سرمو بذارم بلکه تا ظهر بخوابم.... تا همین الان رانندگی کردم به قرآن. _می دونم مادر... چشمات کاسه ی خونه.... ولی نمی خوای لااقل یه چیزی بخوری صبحانه! نگاهم توی آشپزخانه چرخید. نان بود و پنیر و مربا.... و من از گرسنگی داشتم غش می کردم. یک نان لواش را کامل برداشتم و پنیر زدم و یک گاز مردانه. با همان دهان پر گفتم: _من رفتم بخوابم. مادر تنها نفسش را در هوای آشپزخانه خالی کرد. گویی از این همه خستگی کار من و باران راضی نبود. اما چاره ای هم نبود.... زندگی یعنی دویدن.... برای ما دویدن دنبال یه لقمه نان حلال.... و برای عمو به راحتی بالا کشیدن سهم ما و خم به ابرو نیاوردن ! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............