دیشب اصلا نخابیدم . حال دلم خراب بود .😔صالح هم درست نخابید . همین که می دید بیدارم غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدارماندن برای خودم و بچه خوب نیست . دست خودم نبود . خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود . اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم ؟ نماز صبح را با صالح خواندم . لبه ی تخت نشستم و قامت بستم . بعضم ترکید و باصدای زمزمه صالح دل سیر گریه کردم .😭نماز که تمام شد ، صالح چادر نماز را ازروی چشمم کنار زد وبا اخمی ساختگی گفت :😕 _چیکارکردی با خودت ببینم ...نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی چیزی نگفتم . می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود‌ . می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سرقولش بماند. می ترسیدم...از خیلی چیزا می ترسیدم . ذهنم اشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد ‌ . صالح از کمد بسته یه لواشک را بیرون آورد و گفت : _میدمش دست سلما...فقط روزی یه دونه بهت بده تا بخوری . دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته .😂درست و حسابی غذاتو بخور و مامان لوسی نباش . باشه؟ سری تکان دادم و بغضم را فرو بردم . تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم 📿 _ اینو بنداز دستت . می خوام همراهت باشه . مثل دستبند بنداز به مچت ‌.😞 مچ دست چپش را جلو آورد و گفت: _ خودت برام بنداز.😊 تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد . انگشتر فیروزه را ( حلقه مان) از دستش در آورد وبا زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت . دلم گرفت . دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم ‌ . حالم دست خودم نبود و‌مدام دلشوره داشتم . دلم نمی آمد به رفتنش ” نه “ بگویم اما حالم خیلی بد بود . چرا سپیده نمیزنه ؟😭 امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن . _مهدیه جان نگاهش کردم . چرا نمی خوابی خانومم ؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم . 😊 _خابم نمیاد بخدا...😔 _مرگ صالح بخ... دستم‌را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم :😠 _ تورو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار . چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو . اشک‌جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد. _ قربون اون چشمات... اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم . دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد . کاش موهایم را نوازش نمی کرد . نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده ، درحال چک کردن وسایلش بود . مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم .😥 صالح سراسمیه لبه ی تخت نشست و‌مرا در آغوش کشید. _ آروم باش خوشگلم... چی شده ؟ بغض کردم و گفتم : _ چرا بیدارم نکردی ؟ می خواستی بدون خداحافظی بری ؟!😭 _ نه عزیز دلم...چطور ممکنه بدون خداحافظی برم ؟ خواستم‌کمی استراحت کنی . بغضم ترکید و گفتم : _ الان وقت استراحته ؟؟؟!! صالح منو‌ازاین دو سه ساعت دیدنت محروم کردی. _ مگه‌می خوام برنگردم ؟ وقتی برگشتم هرروز بشین نگاهم کن . حالم بهم خورد . خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم . _ چی شد فداتشم ؟😧 حالم را که دید با خنده گفت : _ دخملم داره اذیتت میکنه ؟!😂 و خطاب به بچه‌گفت : _ اینجوری می خواهی مواظب مامانت باشی پدر صلواتی ؟😁 آب دهانم‌ را فرو دادم و گفتم : _ از کجا میدونی دختره ؟🙄 _ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه ؟!😒 خندیدم و گفتم :😂 _ نه چه حرفی از خدامم هست همدم مامانش باشه . پیشانی ام را بوسید و گفت : _ قربون مامانش... مهدیه جان ... من برم؟ قلبم هری ریخت .😰اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم . _ دیگه سفارش نمیکنم هاا... مراقب خودت و بچه باش . تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاءالله .😊 کوله را به دستش گرفت و روبه رویم ایستاد. _ یه چیزی توی ‌گوشیت📱برات یادگاری گذاشتم . وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر. مقاوتم از دست رفته بود . بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد . انگار بار آخر بود می دیدمش . آغوش مأمن دلتنگی ام شد و سینه ام تکیه گاه سرم . جلوی لباس نظامی اش خیس شد بس که هق زدم .😭 بعداز رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد . دلم برای سلما می سوخت . حالش را فراموش نمی کنم وقتی که تنها تکیه داده بود به درب حیاط وبا قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت😭 و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من ، سکوت کند ، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند .😞 ”خدایا سپردمش دست خودت “ نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم .خسته بودم . هرچه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت . @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣