از صبح🌥درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم.🙁 هرچه با هتل تماس می گرفتم📱 کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😞 *مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!* گوشی صالح هم که خاموش بود.📱 به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم.علیرضا و سلما کباب را درست کردند و پدر جون وبابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم،کنار تلفن☎️ می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود.😐 _شاید شماره رو اشتباه گرفتی _نه زهرا بانو...خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده😣 مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14 ،لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد.😧 توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر ،اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود.😰 مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم سمت تلفن...☎️ چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم،اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید📞 _چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟ بیا یع کم آب بخور... با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم👀 سلما صدایش را بالا برد و گفت: _چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟🗣 _سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اونا هم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟😭 مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن. _تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری ؟ _دارم...😣 قبل از اینکه سلما حرفش را بزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم📱به صفحه مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت.😨 تلوزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم.📺مدام همان خبر را تکرار می کردند. غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود🍽 و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: _مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: _نمی خواد.خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد هر چه بیشتر شماره هارو می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم.😞 صدایی توی ذهنم پیچید *خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن* *خدایااااا این چه دعایی بود که من کردم؟! مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا*😫😖 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣