❤️ ب کمک زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه _رقیه من میرم پایین کمک خاستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی بهم ترزیق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم الو الو صدایی نیومد یهو صدای حسین داداش اومد:رقیه جان تویی تمام سعیمو کردم اشک نریزم: سلام داداش جان؟ پس کی میایی داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ان شاءالله پس فردا دم دمای غروب خونم. _نه چی رقیه جان _بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم گوشی گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود مامان چیه عزیزم؟خونه رو گذاشتی سرت _داداشم زنگ زد کف گیر از دست مامان افتاد گفت:خوب چی گفت ان شاءالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو بالا برد گفت:خدایا شکرت که امیدمو نا امید نکردی .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣