❤️ داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم📱 زنگ خورد -الو فرحناز فرحناز:خواهرجان خوبی؟ -خوب فرحناز چی میشه؟ مردمون درحال سکته ام😔😢 فرحناز:صبور باش صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟ -وای فرحناز روضه ای بود سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه😭 میکردن فرحناز:الهی بمیرم براشون رقیه میایی بریم هیئت؟ -اره عزیزم فرحناز به حسنا هم بگم بیاد؟ -اره عزیزم بگو🙂 بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود تو هیئت گریه کردم 😭آروم شدم انگارخود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده😢 یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود😢 وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه😭 تو همین فکرا بودم که تلفن ☎️زنگ خورد گوشی برداشتم یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی؟😰 سید:من بمیرم برات خانمم بخدا نمیشه الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته😢 قلبم برای لحظه ای ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود یعنی چی حلالم کن یعنی.... وای نه تصورشم کمرمو میشکنه😭 صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت: دوستت دارم خداحافظ❤️😢 بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی ازدست سر خورد نشستم رو زمین و زانو هامو تو آغوش گرفتم بی تاب بودم یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن😔 رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم خدایا کمکمون کن😭 روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم تا گوشی خونه زنگ خورد بسم الله گفتم و گوشی 📞برداشتم فرحناز بود بدون سلام و علیک گفت رقیه تلگرام دیدی؟ -نه چطور فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست -یاحسین😢😭 فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده توام میای؟ -اره حتما😢 فقط صبر کن بچه ها رو بزارم خونه مامان جون بعد بریم فرحناز:باشه😭 به سمت ناحیه رفتیم غلغله بود😢 منو فرحناز رفتیم داخل همکارسید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣