#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_50
هفت روز از دفن شهدا میگذره
وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی
میبینی همه تو اوج جوانی
تنها شدن😢
داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم
که یکدفعه فرحناز گفت:رقیه میایی بریم کربل🤔ا
-هان
چی کجا؟
فرحناز:اه تو هم کربلا میایی
-اخه چجوری؟
فرحناز:میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم😊
البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری
از فردا میافتیم دنبال کاراش
-اوووم باشه اما بذار اول با مادرجون مشورت کنم🙂
فرحناز:باشه
رسیدن خونه
شماره مادر جون گرفتم
-سلام مادرجون خوبید؟
مادرجون:ممنون دخترم
بچه ها خوبن🤔
-الحمدالله
مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا😊
مادرجون:اجازه نمیخواد که التماس دعا
با فرحناز رفتیم عکس گرفتم
فرم گذرنامه پر کردم
همه مدارکم کامل بود🙂
خانمی که مدارک چک میکردبهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست😢
هاله اشک چشمامو پوشوند😭
فرحناز:خانمی شوهرش اسیره
خانمه:اسیر
اسیر کجاست؟
فرحناز:اسیر داعش
خانم:وای الهی
خدا بهت صبر بده 😢
پس یه مدرک بیارین که اسیر هستن
مدارکمون کامل شد
باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام😊
تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه
دست مامانم رفت رو قلبش
جلوی پاش زانو زدم
-مامان خوبی
مامان:اره عزیزم
-جان رقیه خوبی😢
مامان:اره برو عزیزم
اونجا برای من دعا کن
رفتم سمت حسنا دستش فشار دادم
حسنا مراقب مامان باش😊
حسنا:مطمئن باش عزیزم
پرواز ما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد😢
چشم دوختم از دریچه ی کوچک هواپیما به ابرهایی که بر فراز زمین بود سید من الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه
خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها دلتنگشم بهم برش گردون😢😭
اول رفتیم نجف اشرف🙂
هتل تا حرم خیلی نزدیک بود
بعداز تعویض لباسای بچه ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم
وارد که شدیم چشمون به یه ایوان طلایی افتاد
هق هق میکردم😭
سید جات خالی بود
قرار بود باهم بیایم
اما الان تو اسیر داعشی😢
و سر انجام این اسارت مشخص نیست
سه روز حضورمون تو نجف مثل برق باد گذشت😞
راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست
سید علی، فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز) تو بین الحرمین باهم بازی میکردند
اول رفتیم زیارت اقا قمر بنی هاشم بعد امام حسین😢
اقا خودت بهم صبر بده
طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقا جان بی پدر بزرگ شدم سایه پدر رو از سر بچهام کم نکن😭😞
تمام سفر اشک و اه بود
سفر کربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف اماده پرواز به ایرانیم😢
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣