#رمان_مجنون_من_کجایی❤️
#قسمت_54
وای شدم توپ فوتبال اوقاف، کمیته امداد و ....😢
هرروز کارم همین بود از این اداره به اون اداره
بازم نبود سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا😞😢
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم😁
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم😢
وای خدا چقدر وسیله
در حالی که آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما😊
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاب و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان😊😁
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین🚙 منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم📱 زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقا جواد:ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست؟
-نه چطور؟🤔
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شکنجه داعش شهید شده😞
-وای یا امام حسین بعد از دوسال انتظار😔😢
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سید محمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمد هادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر😔
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یا علی
جواد پسر خاله من بود
سرم گذاشتم روی فرمان اشکام جاری شد😭😢
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو😢
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد😞
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار😔
محدثه:فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز : بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده؟
-فرحناز محمد هادی😢
فرحناز : شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه😞
#ادامه_دارد ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣