۵۹ ۶۵ سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم ... +بله بفرمایید؟ با تته پته شروع کردم به حرف زدن اما از شدت ناراحتی صدام درنمیومد ...گریه امونم نمیداد .. +بفرمایید شما ؟ _توروخدا به دادم برسید ... +خانم اروم باشید بفرمایید چیشده ؟ _جناب سرگرد ، علیرضا ...توروخدا علیرضا رو نجات بدید . +چیشده دخترم؟ _تامی ....عکس زخمی علیرصا رو برام فرستاده اونم با لباس پلیس علی ؛ یعنی تامی ... _اروم باش دخترم ، من الان پیگیری میکنم ببینم چی شده !! سرگرد گوشی قطع کرد . تمام خاطرات خوبمون با علیرضا و خنده های قشنگش جلوی چشام بود ... باز پیغام تامی : ((اگه میخوای بازم عشقت رو دوباره ببینی باید کارایی که میگم رو انجام بدی وگرنه جنازشو تحویلت میدم ....هنوز کسی نتونسته منو دور بزنه خانم کوچولو !! اگه شوهرت رو میخوای باید بهم بگی اون پلیسا چه نقشه ای دارن درضمن دست از پا خطا کنی خونش پای خودته ...)) خیلی ترسیده بودم...نفسم بالا نمیومد واقعا گیج شده بودم پاک قاطی کرده بودم . وقتی یاد عکس علیرضا میفتادم نمیتونستم تصمیم بگیرم و فکر کنم . از همه بدتر اینکه نمیدونستم باید به مامان و فاطمه چی بگم . بدتر از اونا سجاد بود که اگه میفهمید خونه رو میزاشت رو سرش ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee