باید می‌ایستادم کنار کلید برق که بچه‌ها نزنندش و سالن را خاموش نکنند. کارشان همین است. مخصوصاً این‌که برف بود و اجازه نداشتند بروند توی حیاط. توی سالن مانده بودند و برق که خاموش می‌شد جیغ می‌کشیدند و بعضاً یکی‌شان می‌افتاد زمین یا خودش را می‌انداخت زمین توی آن هیاهو و خطرناک بود. برای همین جلوی منبع کار را باید می‌گرفتم خاموش کردن چراغ برق. بعد یکی از بچه‌ها اسمش طوفان بود، گفتم طوفانی به پا کردی ببین چه برفی دارد می‌آید، خندید و سر حرف را باز کرد که دوست نداریم مدرسه تعطیل باشد و مدرسه را خیلی دوست داریم من هم گفتم من هم همین‌طورم.