📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_پنجم 📍
شریفه باور نمی کرد! خودم هم شوکه بودم اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. تکیه زده بودم به دیوارهای مرمری امامزاده و رو به ضریح گریه می کردم.
شریفه سلام نماز ظهرش را که داد گفت:
_خون کردی این دل ما رو دختر! آخه مگه عهد قجره که دخترا رو زورکی بشونن پای سفدره ی عقد؟ بابا لابد خودتو مشتاق نشون دادی که عزیز به خبط و خطا افتاده! اِاِاِ... آخه از عزیز و آقاجون تو منطقی ترم مگه داریم؟ والا در عجبم...
بی توجه به حرف هایش همانطور که زانوانم را بغل گرفته بودم گفتم:
_چند تومن نذر امامزاده کردم که اگه نشه با دست خودم بندازم توی ضریح؛ بنظرت حاجت روا میشم شریفه؟!
_ببین منو... می خوای خودم بیامُ بگم به عزیز؟
_چی بگی؟
_که این پسره به دلت نیست... بگم عزیز! گیرم پدرش بود فاضل، از فضل پدره پسر رو چه حاصل؟ اصلا نمی دونم ولی خلاصه یه چیزی بگمو دلت رو آروم کنم خب
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_دست نذار رو دلی که خونِ... تو بری و بگی انگار خودم گفتم! به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم... حکایت من و تو همون روباه و دمشِ... اینجوری خوبیت نداره!
من به هیچ قیمتی نمی خوام تو روی مادربزرگ و پدربزرگی وایستم که برام پدری و مادری کردن یه عمر... که اختیارم رو داشتن و دارن! که بعد رفتنو نیومدن بابا دیگه قیم و ولی هم هستن!... من نمی تونم نمک بخورم و نمکدون بشکنم شریفه... دارم دق همین چیزا رو می کنم. تو چه می دونی چی می گذره تو این قلب نا آرومم
_الهی بمیرم برای آروم و قرار نداشتنت... خدا صداتو می شنوه... دعا کن که اگه خیری تو این وصلت نیست خودش یه راهی پیش پات بذاره...
انقدر نذر و نیاز کرده بودم که باید یک گوشه یادداشتشان می کردم تا فراموش نکنم، اما واقعیت این بود که هنوز هم امید نداشتم به آخر و عاقبت بخیر شدن ماجرا!
دلشوره ام وقعی بود! بلاخره مریم از طرف احترام خانوم آمد پیش عزیز تا جواب اولیه را بگیرد! کلامی حرف نزده بودم برای مخالفت و این گونه اختیار همه چیز دست عزیز بود...
پر بودم از بغض و دردهای کهنه! گوشه ی پرده ی اتاقم را کنار زده بودم و پنهانی دید می زدم. اگر مجبور به ازدواج با سینا می شدم... ای وای که مردن برایم بهتر بود!
آن روز مریم با لبی پر خنده راهی خانه ی پدرش شد و من با دلی شکسته برای هزارمین بار رفتم سراغ نامه و کتاب های سید...
گوشه ی و کنار بعضی از کتاب ها با مداد نقاشی کشیده بود. معلوم بود که خیلی قدیمی هستند. شمع و گل و پروانه و قلب و نخل!...
شاید باید به همین زودی ها همه کتاب ها را جمع می کردم و فاتحه ی درس و دانشگاه را می خواندم...!
به قدر یک چشم برهم زدن دومین جلسه ی خواستگاری از راه رسید. سرم اندازه ی یک کوه سنگین شده بود و درد می کرد. یکی دوباری که ناخواسته و بی نیت چشمم به سینا افتاد، متوجه هیچ حس خوب یا ذوقی در چهره اش نشدم!
نمی فهمیدم بی تفاوت هست یا مثل من در معذوریت قرار گرفته... شاید هم آدم توداری بود!
حاج رسول زودتر از موعد رفته بود خط و آن شب حضور نداشت... احترام خانوم خودش یک نفره تمام مجلس را اداره میکرد! این بار کسی نخواست تا ما دوتا باهم حرف بزنیم...
چه بهتر! صحبت از شیربها و مهریه بود.. از اجاره کردن خانه یا ساختنش... از سعد و نحس تاریخ بله بران و مراسم عقد...
راستی عمو میثم چه می شد؟ در جریان بود اصلا؟! کاش می آمدُ ناجی ام می شد! لال شده بودم... سرد و بی احساس. شوهر نمی خواستم! آن هم سینا...
بدبختی این بود که عزیز تمام حال خرابم را می دید و می گذاشت به حساب خجالتی بودن!
به چهره های شاد و خندان جمع خیره شدم؛ انگار داشتند سر مرگ و زندگی من معامله می کردند! نگاهم با نگاه سینا برخورد کرد... اخم کوچکی کرد و سرش را تکان داد!!
معنی رفتارش را نفهمیدم... حتی برای ظاهرسازی هم که شده نتوانستم لب به شیرینی زبانی بزنم که دختر مریم با ذوق و شیطنت توی اتاق می چرخاند.
راستی سیدضیاالدین هم خواهر و خواهرزاده داشت؟ مادر و پدر چطور؟ آه بلندی کشیدم که بین سر و صدای جمعیت گم شد...
دسته گلی که پر بود از گل های عروس و گل سرخ، و درون پارچِ روی طاقچه گذاشته بودیم مدام به من دهن کجی می کرد! سید می دانست که من عاشق گل نرگسم؟!
عزیز از خانواده ی حاج رسول خواسته بود تا فعلا به هیچ کسی چیزی نگویند، چون علاوه بر اینکه میثم نبود، بزرگترهای فامیل هم در جریان نبودند!
فکر می کردم حداقل اینطوری چند روزی از شر همه چیز راحتم اما اشتباه می کردم! چون به سه روز نکشیده احترام خانوم دوباره مهمان ناخوانده ی ما شد... اما این آمدن خیلی فرق داشت!
او با یک سینی بزرگ خلعتی آمده بود تا به گفته ی خودش، انگشتر طلا دست عروسش کند و به مراسم رسمیت بدهد! و من داشتم ناباورانه و به همین راحتی عروس حاج رسول می دم!...
#الهام_تیموری ✍
#ادامه_دارد...
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹