حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_پنجم حالا که به تو خوب نگاه می‌کردم زمین تا آسمان فرق د
. 📔 🌹 💠 یا همه‌ء چادر را جمع می‌کردم و می‌زدم زیر بغلم یا مدام سُر می‌خورد و از سرم می‌افتاد و همان حجابِ معمولی‌ام را هم از بین می‌برد. البته که صادق اتمام حجت کرده بود از سال دیگه باید چادری می‌شدم. ولی مانتوهای بلند و گشاد و روسری‌های قواره‌دار فعلا راضی‌اش می‌کرد که کم‌تر حساسیت برادرانه نشان بدهد. خودم هم بدم نمی‌آمد. راستی تو مثل صادق نبودی. فاطمه تعریف می‌کرد که ایراد نمی‌گیری ولی وقتی پوشش خوبی دارد تشویقش می‌کنی! کاش برادر من هم مثل تو بود... با دیدن فاطمه گل از گلم شکفت و خودم را جا دادم عقب ماشین. زهرا را نشاندند روی پای من و در را به زور بستند. پنج شش نفر عقب نشسته بودیم و سه چهار نفر جلو! زهرا مثل ندید بدیدها چسبیده بود به پنجره و خیابان‌ها را رصد می‌کرد. گوشم به فاطمه و پچ‌پچ‌هایش بود ولی حواسم به تو هم بود یونس. تپش قلبم هنوز خوب نشده بود. تصویر چشمان پر از اندوهت را انگار قاب کرده بودند توی ذهنم. پشت سر زهرا سنگر می‌گرفتم تا مبادا به هر طریقی شده ببینی‌ام. خجالت می‌کشیدم. هیچ‌وقت مثل امروز چشم در چشم نشده بودیم! دلهره داشتم که کسی ما را دیده باشد و برایمان حرف دربیاورند. جلو، کنار دست بابا و تقریبا روی دنده نشسته بودی و با سر پایین افتاده تمام مدت سکوت کرده بودی. فقط وقتی صادق بلند بلند از شهادت پسر رحیم آقا شاطر گفت، که همین یک ساعت پیش حجله‌اش را توی کوچه بغلی دیده بود، آه عمیقی کشیدی که توی شلوغی ماشین و "ای وای" و "آخ حیف جوان مردم" و "خدا لعنت کنه صدام رو" گفتن‌های مادرها گم شد. رویَم نمی‌شد از خواهرت بپرسم چه به سرت آمده‌ امروز. شاید هم از قضیهء خواستگاری بو برده و پکر شده بودی! ولی نه... بعید بود از تو. بین ما که هیچ خواستن و حرف و حدیثی هم وجود نداشت اصلا! کشمکش‌ها همچنان ادامه داشت که فاطمه سقلمه‌ای به پهلویَم زد و کنار گوشم با صدای ریز گفت: _نمی‌دونی چند روزه تو خونمون چه بساطیه فرشته. _چرا؟ چی شده مگه؟ خیر باشه. _یونس زده به سرش و هردوتا پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا می‌خوام برم جبهه! جبهه یونس؟! تو؟ چیزی توی قلبم جابجا شد. افتادیم توی دست انداز و آرنج زهرا محکم خورد به قفسه سینه‌ام. آه از نهادم برآمد و اشک کاسهء کوچک چشمم را پر کرد. چه درد بدی پیچید توی وجودم. هر وقت دیگری بود یکی می‌زدم توی سر زهرا ولی آن موقع... می‌خواستی بروی جبهه یونس؟ آن هم دقیقا حالا؟ به خودم تشر زدم که مگه حالا چه شده؟ جوابی برایش نداشتم. سن و سالی نداشتی که لباس جنگ بپوشی. ندیده بودی هر روز خبر شهادت یکی را می‌آوردند؟ ندیده بودی پسرخاله‌ات با پاهای خودش رفت و بدون پا و با یک جفت عصا برگشت؟ چه دل بزرگی داشتی تو بخدا... فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و دوباره گفت... 💢 ... ✍🏻