ــ سلام بر آقاى نويسنده و همسفر خوبش! ــ سلام بر شما، برادر! ــ خوش آمديد، من مَيْسِره، خادم بانو هستم. خوش آمديد. ــ خيلى ممنون. همراه با مَيْسِره وارد خانه مى شويم، خوب است به قسمت پشت بام برويم، آنجا خيلى باصفاست. زير خيمه آبى مى نشينيم. نسيم مىوزد. هوا خنك مى شود. مَيْسِره براى ما نوشيدنى مى آورد. گلويى تازه مى كنيم. بعد از لحظاتى سفره غذا پهن مى شود. بوى غذا به مشام مى رسد. اوّلين كسى كه سر سفره مى نشيند، من هستم. چه غذاهاى خوشمزه اى! ــ چرا جلو نمى آيى؟ غذا از دهن مى افتد. ــ نه، من غذا نمى خورم. ــ مگر گرسنه نيستى؟ ــ چرا، ولى تو به من گفتى كه مردم اين شهر وقتى گوسفندى مى كشند، نام بت ها را بر زبان جارى مى كنند. من چگونه غذاى آنها را بخورم؟ ــ فراموش كردم برايت بگويم كه خديجه مثل بقيّه مردم نيست. او فقط به خداى يكتا ايمان دارد. او از نسل ابراهيم(ع)است. وقتى اين سخن را مى شنوى، برمى خيزى و سر سفره مى نشينى... 💖💖💖💖🌻💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat @hedye110