﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدیکم
وارد ویلای آقای رادان میشویم.
ماشینهای خارجی،با مدلهای بهروز کنارهم پارک شده اند.
ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
همشانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم.
اضطراب از تک تک حرکات نیکی مشهود است.
میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داری..
میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم.
میگویم:میخوای برگردیم بذارش تو ماشین..
سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم...
عمیق و منظم نفس میکشد.
جلوی ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم..
میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخوای...
اما در همان لحظه در باز میشود و آقای رادان برابرمان میایستد.
با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: به به... آقامسیح ..آریا
ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون باشیم..خوش اومدین.
و دستش را برابرم دراز میکند.
لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم.
میگوید:برام عزیز بودی،حالام که داماد مسعود شدی،عزیزتر شدی...
نیکی خانم خوش اومدی..
نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین
وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم.
کمی احوالپرسی میکنیم.
شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند.
نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم.
رادان پوزخند آشکاری میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر مسیح باشه،اما انگار برعکس
شده.
نیکی،تیز به رادان نگاه میکند.
معنای نگاهش را نمیفهمم.
اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده.
شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید...
به طرف میز مدنظر شهره میرویم
بابا و عمو کنار هم نشسته اند و به نظر،خوشحال میآیند.
نیکی با دیدنشان لبخندی میزند.
دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوی نیکی را میگیرد.
لباس نیکی فوقالعاده است.
دامنش پر از چین است و گلهای درشت برجسته رویش دارد.
شانه به شانه به طرف میز میرویم.
سلام بلندی میدهیم و کنار هم روبهروی بابا و عمو مینشینیم.
مانی از دیدن ما تعجب کرده.
نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین فوقالعاده است..خیلی
خوشحالم.
مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..🔵🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸