وارد ویلای آقای رادان میشویم. ماشینهای خارجی،با مدلهای بهروز کنارهم پارک شده اند. ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم. همشانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم. اضطراب از تک تک حرکات نیکی مشهود است. میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داری.. میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم. میگویم:میخوای برگردیم بذارش تو ماشین.. سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم... عمیق و منظم نفس میکشد. جلوی ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم.. میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخوای... اما در همان لحظه در باز میشود و آقای رادان برابرمان میایستد. با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: به به... آقامسیح ..آریا ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون باشیم..خوش اومدین. و دستش را برابرم دراز میکند. لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم. میگوید:برام عزیز بودی،حالام که داماد مسعود شدی،عزیزتر شدی... نیکی خانم خوش اومدی.. نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم. کمی احوالپرسی میکنیم. شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند. نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم. رادان پوزخند آشکاری میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر مسیح باشه،اما انگار برعکس شده. نیکی،تیز به رادان نگاه میکند. معنای نگاهش را نمیفهمم. اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده. شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید... به طرف میز مدنظر شهره میرویم بابا و عمو کنار هم نشسته اند و به نظر،خوشحال میآیند. نیکی با دیدنشان لبخندی میزند. دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوی نیکی را میگیرد. لباس نیکی فوقالعاده است. دامنش پر از چین است و گلهای درشت برجسته رویش دارد. شانه به شانه به طرف میز میرویم. سلام بلندی میدهیم و کنار هم روبهروی بابا و عمو مینشینیم. مانی از دیدن ما تعجب کرده. نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین فوقالعاده است..خیلی خوشحالم. مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..🔵🔵🔵🔵🔵🔵 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸