#خداحافظ_سالار
#پارتدوم
﷽
یک ساعت از آن یک ساعت و نیم تاخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملاً حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پلههای هواپیما بالا رفتیم
مسافران پرواز دمشق به غیر از ما سه نفر همگی مرد بودند مهماندار با تعجب پرسید
حاج خانم شما برای زیارت می رید؟
و من که حالا انگار جانی چندباره یافته بودم پر از امید خیلی با نشاط گفتم
انشاالله
هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هر چیزی مثل پر یک پرنده سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان
بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پر اضطراب و البته گشایشهای بعدش حالا کاملاً آرام گرفته بودم
از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم
با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیشآمد حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پر مهر حضرت زینب متوجه ماست
غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگوهای هواپیما روشن شد
مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق به زمین خواهیم نشست لطفاً....
به خودم آمدم دو ساعت و نیم از پرواز گذشته بود
زهرا خوابیده بود
هواپیما که به زمین نزدیکتر شد سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود
من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم
اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکانهای ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد
هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور و خالی از هواپیمای دمشق نشست
مسافران که ظاهراً مردان سوری بودند زودتر از ما پیاده شدند
بعد از آن آرامش رویاگونه حالا هیجان دیدار حسین وجودم را فرا گرفته بود هیجانی که باعث میشد همه کارها را با عجله دنبال کنم
دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را میشد به وضوح تمام در نگاهشان یافت
هنوز دقیقا نمی دانستم که چه کسی در فرودگاه به استقبال ما میآید
البته حسین تلفنی گفتهبود که جوانی سوری را به فرودگاه می فرستد هم من و هم دخترها تقریباً صبرمان را برای دیدن او از دست داده بودیم و با یک سینه سوال پس از چهار ماه دوری به شدت منتظر خودش بودیم
سوالهایی از بحران سوریه و آینده آن، از وضعیت و شرایط مردم، از حسین که تا کی در سوریه می ماند، و از اینکه اصلاً چرا در این شرایط جنگ و بحران ما را به این سرزمین کشانده است؟
داشتیم از پلههای هواپیما پایین میرفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور جا خوردم یک آن تردید کردم که حسین است یا نه؟
اما خودش بود در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود
زهرا و سارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت جا خورده بودند انگار مانده بودند که چه کنند؟
ما را که دید گل خنده روی صورتش نشست غرق نگاهش شدم این پیری چقدر به او می آمد انگار زیباترش کرده بود
موهایش که حالا کاملا سفید شده بود و حتی از آن فاصله تقریباً دور هم میشد لطافتش را دریافت مثل برفی بود که در قله کوه نشسته و آفتاب صبحگاهی، روشنی پرنشاطی به آن بخشیده باشد
چهرهاش هرچند معلوم بود که تکیده و لاغرتر شده اما انگار در کنار آن چشم های گیرا و پرنفوذش که با دو ابروی پرپشت و سفید تزئین شده بود چنان درخششی داشت که مرا از استخوانهای بیرون زده گونه هایش و چشم های گود رفته اش غافل میکرد
لبخند روی لب هایش که عطر آن را از همان فاصله هم میتوانستم استشمام کنم مانند گلی بود که از زیر انبوه برف های پاک و دست نخورده محاسنش بیرون زده بود
اما دستان آفتاب سوخته اش که روی چانه گرفته بود نمیگذاشت خوب محاسنش را ببینم
یکباره هول برم داشت نگاهی به دخترها انداختم آنها هم انگار با من همین چهره را مرور کرده بودند و رسیده بودند به دستی که روی چانه بود و به نظر مان چیزی را پنهان کرده بود
زهرا بهت زده و به سارا گفت
مثل اینکه که بابا مجروح شده
اما من چیزی نگفتم چرا که نمیخواستم نگرانی شان را تشدید کنم هرچند درون خودم غوغا بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۹ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتسوم
﷽
نه من و نه دختر ها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پلههای هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم فقط میخواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانهاش آمده است؟
به حسین که رسیدیم پیش دستی کرد و همراه سلام دخترانش را در آغوش کشید
همان جا فهمیدم که نگرانی مان بی جا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید
مجروح شدی بابا؟
حسین خندید و پر انرژی گفت
نه عزیزم میبینی که سالم و سرحالم سارا ادامه داد
پس چرا صورتت را پوشانده بودی؟
حسین سرش را کج کرد با لبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد
می دونستم که از دیدنم تعجب می کنید خواستم کمکم به قیافم عادت کنید
نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم
پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم گفت
شما چطوری حاج خانم؟
هنوز محو قیافه نا آشنایش بودم جواب دادم
الحمدلله همین که شما را سالم و سرحال می بینیم خوب خوبیم شما چرا اینجوری شدی؟
یاد روزهای جنگ خودمون افتادم چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟
خندید و گفت چند روزی که اینجا باشید میبینید که همان شرایط جنگ خودمونه شاید هم بدتر اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه به جای ریش گردن می زنند
منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری میشناختم
خواستم بپرسم
چرا میگی مسلحین؟
که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد که تازه متوجه اطراف شدم
جوانی به نظرم عرب پشت سر حسین ایستاده بود
جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ هنوز شکل و شمایل ماشین های ضد گلوله را داشت
جوان نجیبانه جلو آمد طوری که اونشنود از حسین پرسیدم
محافظ شماست؟
حسین حرفها را نشنیده گرفت
عادت داشت وقت معرفی یک نفر به دیگران از خوبیهای طرف بگوید
دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت
اسم این جوان عزیز ابوحاتمه اصالتاً لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه ابوحاتم یک شیعه محب اهل بیته خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه فرزند شهید هم هست پدرش را به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن
جوان سرش را پایین انداخت حسين اضافه کرد
من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده
لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد
پس حواستون باشه چی میگید
من و دخترها بیصدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و با حیا به نظر می رسید شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فوراً رفت سمت ساکها و پشت ماشین جایشان کرد
بر خلاف تصور ما که فکر میکردیم ابوحاتم باید رانندگی کند حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم
در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمهای معمولی صحبتی بینمان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم
به هر طرف که نگاه میکردیم ویرانه بود همه جا از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانسها نقشی از جنگ نشسته بود
زهرا و سارا کنجکاوانه اطراف را برانداز می کردند
اینهمه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من نه! چرا که من ویرانی جنگ را سالهای سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپلذهاب با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنههایی این چنین برایم عادی بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۰ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتچهارم
﷽
هرچه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم ویرانه ها بیشتر میشد
دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی ها شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه
طبقات ساختمان های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده خوابیده بودند روی هم کج و معوج و چشم آزار
یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم زیر لب شروع کردم به خواندن آیة الکرسی
دخترها اما هیجان زده از موقعیت مسلحین پرسیدند و پدرشان که میدانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانهاند حرف آخر را همان اول زد
تقریباً همه جا دست اوناست تا پشت کاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن.
به دختر ها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگیام در مورد آنها درست بوده است یا اینکه اشتباه می کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث می شده هیچگاه ترس را درچهره آنها نبینم
اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود برعکس گویی شوقی برای ورود به صحنه های خطرناک تر در چهره شان نمایان بود
وارد شهر شدیم شهر اگرچه خالی از سکنه نبود اما شکل و شمایل یک شهر کاملا جنگ زده را داشت تیرهای برق خمیده، سیمها و کابلها آویزان و بریده، کرکره مغازه ها پایین یا مچاله، درختان اکالیپتوس خیابانها هم با چترهای شکسته شان گویی که صاعقه خورده بودند
کمتر کسی در پیاده روها تردد میکرد و اغلب خودروهایی هم که توی خیابانها حرکت میکردند یا ماشین های نظامی بودند یا آمبولانسها
وقتی ماشین از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد بود گذشت صدای تیراندازیهای ممتد از دور به گوشمان خورد
حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریعتر از آن منطقه دور شویم و گفت
بچهها میدونید این سر و صداها به خاطر چیه؟
زهرا و سارا سکوت کردند منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیریهای اطراف کاخ بدهد اما او با خنده ای که پنهانش میکرد خیلی جدی گفت
مسلحین خبردار شدند که شما آمدید می خوان بهتون خیر مقدم بگن البته به زبون خودشون
دخترها که انتظار چنین جوابی نداشتند از بودن جوان سوری توی ماشین غافل شدند و زدند زیر خنده همان روحیه شجاعت و نترسی حسین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود
آنها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشند خودشان را برای هر شرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همه خطرات اطراف غرق در شادی شده بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۱ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتپنجم
﷽
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت
خوب رسیدیم اینجا محل اسکان شماست بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جا گیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه مهمی دارم و باید برم
البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما انشاالله
وقتی رسیدیم جلوی در خانه حسین زنگ زد سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانهای به ما نداشت در را باز کرد
ابوحاتم چند کلمهای با او صحبت کرد که انگار داشت ما را به او معرفی میکرد حرفهای ابوحاتم که تمام شد سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینهای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و میشد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهرهاش خواند آنقدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سوال بزرگی در ذهنم ایجاد کرد
علت این همه تنفر در دیدار اول چی میتونه باشه؟
چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین بازحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم آمدم بپرسم که این آقا چرا اینقدر اخم کرده بود که حسین گفت
حاج خانم با این همه وسایل اومدید پیکنیک؟
راستش قبل از آمدن خودم هم باور نمیکردم که در شرایطی اینقدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد
حسین همانطور که وسایل را برمیداشت به ابوحاتم گفت
بگو اینجا کجاست؟
جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره حسین که اصرار می کرد تا بگوید مجبور شد صحبت کند
اسم این منطقه کَفَرسوسِه است یک منطقه پولدار نشین که با شیعهها میانه خوبی ندارند علیالخصوص با ایرانیها
من که حسین را بعد از سالها زندگی خوب میشناختم فهمیدم او میخواست ما را متوجه کند که محل اسکان امان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم اما نمی خواست این مسئله را در همین لحظات اول دیدار ما خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم
خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد
در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از کفر سوسه در اختیارمان گذاشت
از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه حتی خود سفارت
چند روز پیش مسلحین تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند
ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحین استفاده کرد
با وجود اینکه سر پدرش را همین ها بریده بودند خواستم بپرسم
چرا میگی مسلحین؟ مگه کسی که سر میبره تکفیری و وهابی نیست؟
این سوالی بود که میتوانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم
برای من وضعیت حرم حضرت زینب سلام الله علیها از هر سوالی مهمتر بود
با لحنی که بوی نگرانی داشت پرسیدم
حرم خانم چطور؟ امنه؟
ابوحاتم اما آه سردی کشید سرش را پایین انداخت وحرفی نزد
برای لحظه ای فکر های مختلفی از ذهنم گذشت اشک تا پشت پرده چشمم آمد اما در همان حال بارقهای دلم را روشن کرد خوشحال شدم که در این اوضاع و احوال غربت خانم حسین را که برای دفاع از حرم آمده تنها نگذاشتهام
ابوحاتم که به گمان من نمی خواست دیگر سوالاتم در مورد حرم و اوضاع و احوال آن ادامه پیدا کند دست بر قضا برای عوض کردن زمینه بحث موضوعی را مطرح کرد که قبلاً برایم سوال شده بود اما روی پرسیدنش را نداشتم
او گفت
در مسیر آمدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچتون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق میارین؟
حاج آقا جواب جالبی به من دادند گفتند اتفاقاً همین موضوع را آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده و ایشون گفتن من پیرو مکتب حسین بن علیام
سید الشهدا همه هستیشون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردند تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارند
وقتی صحبتهای ابوحاتم تمام شد با خودم فکر کردم بعد از ۳۶ سال زندگی مشترک با حسین چقدر کم می شناسمش او عجب روح بزرگی دارد برایم تحسینبرانگیز بود آنقدر که احساس کردم خیلی از هم سفر ٣۶سالهام جامانده ام
با خودم فکر کردم البته حسینی که من طی سالهای سال زندگی می شناختم مومن بود، معتقد بود، پاکباز هم بود اما این خصوصیات در مسیر انقلاب و دفاع مقدس خودمان بروز و ظهور پیدا میکرد
حالا چه عاملی یا چه اتفاقی او را به این حد از جانبازی رسانده که حاضر است برای این مردم هرچه دارد و ندارد را در طبق اخلاص بگذارد
احساس کردم این هم از اثرات همین چهار ماه مجاورت و مجاهدت در راه حضرت زینب است با خودم گفتم که من هم باید از این فرصت نهایت استفاده رابکنم تا همسفر واقعی حسین باشم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
۱۲ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتهشتم
﷽
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید سر و رویش غرق در خاک بود با همه این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش خوشحال شدیم
سلام که داد دیدم خیلی خسته و پریشان است هر چند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و همسفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنتآمیز گفتم
عجب جلسه خوب و پرباری داشتید مثل اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بود فقط فکر کنم میوههاشو نشسته بودند چون که بدجوری گرد و خاک روی سر و صورتت نشسته
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخی ام را نشنیده بود خیلی جدی پاسخ داد
اصلا به جلسه نرسیدم اوضاع خیلی به هم ریخته از اون لحظه که پامون را از این منطقه گذاشتیم بیرون مسلحین ریختن این دور و بر همه جا را محاصره کردند ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار عقب زدنمون
گلوله آرپیجی هم طرف ماشینمون شلیک کردند که البته به خیر گذشت
الان اوضاع یه کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه الان دیگه همه جا هستند اعلام کردند تا دوشنبه کل دمشق را میخوان بگیرن
با این شرایط صلاح نیست شما اینجا بمونید باید برگردید
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد گیج شدم خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیشدستی کردند و بلافاصله گفتند
برگردیم؟
کجا برگردیم؟
حسین اما باز هم خشک و رسمی بدون اینکه نگاهمان کند گفت
یه پرواز فوق العاده فردا ایرانی ها رو برمیگردونه تهران
هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم
این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچهها برسد محکم و جدی گفتم
ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد برگردیم اومدیم تو را همراهی کنیم و حالا هم بر نمی گردیم
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند پشت بند حرف های من گفتند
حق با مامانه ما می مونیم
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم پرسیدم
امروز صبح که ما از تهران میآمدیم شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیایید مگه نه؟
سکوت کرد
خودم با لحنی اغراقآمیز گفتم
حتماً میدونستی با این حال گفتی بیاین دمشق...
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهره حسین محو شد فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد که شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد
کمی مکث کرد انگار که دنبال چاره ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت
باشه بمونید اما لااقل چند روزی را برید بیروت اوضاع آرام تر شد برگردید
تغییر یکباره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایهای از خواهش هم داشت همه مان را نرم کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۵ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتیازدهم
﷽
خودم را آماده کرده بودم تا از سوالم گفتوگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامهریزیهایم را به هم زد
انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شده ای رانداشتم
دیگر دل و دماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود از طرفی هم اگر ادامه نمی دادم واقعا فضا خیلی سنگین میشد
اما هر چه سعی کردم حرفی بزنم نتوانستم توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچه ها را نمی کند چرا همش توی خودش است
توی همین فکرا بودم که سارا با کاسه انار وارد اتاق شد کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت بفرمایید چون خیلی انار دوست دارید چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم
بوی مفرحی به مشامم رسید دقیق که شدم بوی گلاب بود گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد
شکر خدا توی این اوضاع نابسامان و قاراش میش هم حس دخترانه اشان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که می کنند باید شیک و دلربا باشد
این حرکاتشان که حکایت از ریزه کاری های زنانه بود خیلی برایم مهم و نشاط انگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را میدیدم نگران میشدم نکند روحیه پسرانه پیدا کرده باشند
حسین با لبخند کاسه انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست بوی گلاب را توی بینی اش کشید و سبکبال گفت
*بوی ایران میده، بوی آرامش و امنیت*
لحظهای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد
*هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست*
الحمدلله الان مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن میگن میخندن خب گاهی هم مشکلاتی دارند اما در امانند
دوباره مکث کرد
کاسه انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد سرش را که بالا گرفت پردهای از اشک روی چشم هایش را گرفته بود و در حالیکه میخواست بغض فروخفته را در صدایش بروز ندهد ادامه داد
اما مردم مظلوم سوریه آواره بیابونن نه خواب درستی دارند و نه خوراکی چون که امنیت ندارند
*هر روز توی کوچه های همین دمشق صدای گریه بچه هایی میاد که تازه یتیم شدن یا مادرشون رو مسلحین به اسارت بردند*
به نظرم حالا حالاها حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامه صحبت هایش را فرو خورد
نگاهی به صورت درهم رفته اش کردم نجابت نگاهش لالم کرد احساس کردم هیچ دلگیری ازش ندارم
اصلا حق میدادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق میافتد و میبیند اینقدر توی خودش رفته باشد
ساراکه طاقت غم و غصه پدر را نداشت خودش را جلو کشید تا اندک فاصله شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمیتوانند بیتفاوت باشند
کاسه انار را برداشت و چند قاشق توی دهان حسین گذاشت
گره ابروهای پدر باز شد دستش را روی شانه های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیقترین احساسات پدرانه داشت گفت
خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق
زهرا و سارا که دوست داشتند این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد
دلم میخواست بیایید اینجا و همه چیز را از نزدیک ببینید
جوانان بسیجی و رزمنده سوریه را ببینید
ایثار و فداکاری هاشون رو ببینید
ظلم و ستمی را که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلوم میشه ببینید
زینب وار پیام مقاومت رو تا هر جایی که میتونید ببرید و زنده نگهش دارید
ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد پرید توی حرفهای حسین و گفت
خب پس چرا می خواید ما بریم لبنان؟
بذارید اینجا بمونیم
حسین نگاهی به زهرا انداخت و گفت
زهرا جان اونجایی که شما میرید از سوریه هم مهمتره اصلا اهمیت سوریه اینه که شاهراه اتصال ما به لبنانه
صهیونیست ها میخوان با راه انداختن این جنگ و خدای نکرده تصرف سوریه راه ارتباط ما با خط مقدممون که لبنان و فلسطین است قطع کنند
شما برید اونجا و لحظهای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا
حرف های حسین کار خودش را کرد دخترها علیرغم میلشان به رفتن راضی شدند سکوت کردند و تسلیم شدند
اما مگر میشد بدون زیارت خانم زینب دمشق را ترک کرد؟
ملتمسانه پرسیدم میشه الان ما را ببرید حرم؟
با لحنی که بوی مهر و امید داشت گفت
به روی چشم حاج خانم اما حالا نه، شما برید بساط استراحتتون رو آماده کنید من میرم و صبح میام تا با هم بریم حرم خانم زیارت کنیم و بعدش آماده رفتن به لبنان بشید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۸ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتدوازدهم
﷽
با تعجب پرسیدم یعنی شما این وقت شب میخوای بری پس کی استراحت می کنی؟
رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد
وقت برای استراحت زیاده
شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت با آنکه روز سخت و پر حاشیه ای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمانم نمی آمد
دوباره غرق در افکار خودم شدم چقدر اینجا همه چیزش شبیه ایران دوران دفاع مقدس است
همان سالها که سه فرزندم وهب، مهدی و زهرا کوچک بودند به همراه حسین از این شهر جنگی به آن یکی می رفتیم
همان وقت ها یکی از مهمترین سوالاتی که در ذهنم بود وضعیت خواب و استراحت او بود
خیلی برایم عجیب بود که غالباً شبها برای شناسایی و جلسه و اینجور کارها بیدار بود کی می خوابید که صبحها کاملا سرحال و بانشاط بود
یادم میآید یک بار هم از او پرسیدم تو کی و کجا میخوابی؟
دست برقضا آنروز همین جوابی را داد که امشب داد
خواب ها رو گذاشتم برای وقتش
آنقدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با صدای دعوای گربه ها بیدار شدم
زهرا و سارا پتوها را از روی شان کنار زدند و به صدای گربه ها گوش تیز کردند خندیدند پلکشون گرم شد و دوباره خوابیدند
تا صبحانه را حاضر کنم حسین رسید دخترها هم بیدار شدند
بی هیچ صحبتی از سر و وضع ژولیده و درهم و غباری که روی صورتش نشسته بود فهمیدم از منطقهای که درگیری بوده برگشته است
وقتی دست به سر و صورتش نمیکشید و موهای جوگندمیاش در هم می شد آشفتگی قشنگی پیدا میکرد که به دلم مینشست
شاید که این آشفتگی و این چهره به گذشته های تلخ و شیرین دوران جنگ خودمان بر میگشت و مرا به یاد آن روزها که از جبهه میآمد میانداخت و میدیدم که آن روزها با همه سختی هایش گذشت پس حالا هم هر چقدر سخت باشد مثل آن روزها میگذرد
تا بچه ها بیایند و سفره صبحانه پهن شود حسین دوش گرفت و لباس نو پوشید
سر سفره که نشست انگار نه انگار که این همان مردی است که چند لحظه پیش از صحنه نبرد بازگشته بود شیک و مرتب با رویی گشاده کنارمون نشست
صبحانه را که خوردیم به شوق زیارت حضرت زینب ساکهایمان را تند و سریع بردیم دم در خانه
توی کوچه دوتا ماشین ایستاده بودند یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل بالا که پشتش دوشکا بسته بودند و دو نفر که شلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علیرغم کلاه لبه داری که روی سر گذاشته بودند صورت آفتاب سوخته ای داشتند
خیلی جدی و با حالت کاملاً آماده نظامی کنار آن دوشکا ایستاده بودند و حواسشان به طور محسوسی به اطراف بود
حسین آمد و پشت فرمان نشست ابوحاتم هم اسلحه به دست در کنارش
من و سارا و زهرا هم رفتیم و روی صندلی های عقب ماشین نشستیم
هم ماشین ما و هم آن تویوتا هر دو روشن بودند و بلافاصله پس از سوار شدن ما با شتاب راه افتادند
خیابان ها در عین اینکه نیمه ویران بودند اما کاملاً خلوت و آرام به نظر میآمدند هیچ اثری از جنگ و درگیری به جز خرابیها وجود نداشت
و همین تعجب سارا را برمیانگیخت که چرا در این اوضاع آرام پدرش آنقدر با شتاب می راند
کیلومتر ماشین که روی ۱۸۰ رسید با دست عقربه را نشانم داد
من و زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حسین و حالت ابوحاتم که اسلحه را مسلح کرده بود و به چپ و راست جاده نگاه می کرد هیچ همخوانی با شرایط آرام و خلوت محیط نداشت
سارا دستش را توی دست من حلقه کرده بود متعجب بود آهسته و در گوشی بهم گفت
مامان کیلومتر را ببین
باز به حکم وظیفه مادری با آنکه خودم هم پر از تعجب و پرسش بودم طوری که شاید آرام تر شود گفتم
چیزی نگو
حسین توی آینه ما را دید و نمیدونم با غریزه پدرانه اش یا با تیزبینی و فراست همیشگی اش حال ما را به خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذره ای از روی پدال گاز شل کند گفت
اینجا خیلی ناامنه
فکر کنم حرفش ادامه داشت اما صدای شلیک چند گلوله لحظهای ما را کاملا مشغول اطراف و
البته او را متمرکز رانندگیش کرد
لحظهای بعد خطاب به ما اما انگار که با خودش حرف بزند شاد و سرحال گفت
اینم شاهد خدا
همزمان با بیان این کلمات در حالی که هیچ اثری از ترس و اضطراب در چهره اش ظاهر نبود با چند حرکت سریع ماشین را از شعاع دید تک تیر اندازهایی که معلوم بود توی یکی از آپارتمان های اطراف خیابان کمین کرده بودند دور کرد و آرام آرام گاز ماشین را کم کرد
از توی آینه نگاهی به ما انداخت و در حالی که به سمت چپمان اشاره می کرد گفت
ساختمانهای این سمت دست مسلحینه و تک تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۹ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتپانزدهم
﷽
مثل گنگها شده بودم
از آن لحظه تا رسیدن به حرم هیچ چیز نشنیدم و ندیدم
از در که وارد حیاط صحن شدم جون از پاهایم رفت انگار دو دست از زیر خاک پاهایم را به سمت پایین می کشیدند تا جایی که زانوهایم خم شد و دیگر نتوانستم جلوتر بروم
قلبم به شدت می تپید و چشمانم با پرده ای از اشک روی دیوارها تا مناره ها تا گنبد را می کاوید
همه جا زخمی بود زخمی از تیر و ترکش تکفیریها با دیدن هر زخمی بر حرم بی هیچ اغراقی احساس می کردم آن زخم بر قلب و دل من مینشیند و گویی همه دردهای نگفته و زخم های نهفته خانم سر باز کرده و به این شکل بیان شده است
همه روضه هایی که از کودکی شنیده بودم توی ذهنم مجسم شدند
چادرم را روی سرم کشیدم و مثل اینکه خون بالا بیاورم با هر ضجهای جانم بالا میآمد
با خودم می گفتم
*امان از دل زینب امان از...*
هر بار که این جمله را تکرار می کردم امید داشتم که این دیگر آخرین جمله باشد اما نمی شد
خواستم تا روی پا بلند شوم و به سمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود بدوم اما جان در تنم نداشتم
گنبد زخمی از پشت پرده های اشک نور به چشمانم می پاشید و مثل کهربا مرا به سمت حرم می کشید
به زحمت به آستانه حرم نزدیک شدم
این صحن و بارگاه هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی که سالها پیش در روزگار امن دیده بودم نداشت
زائر که نه حتی از آن کبوترهایی که مدام توی آسمان حرم چرخ می زدند و اطراف گنبد مینشستند خبری نبود
خواستم اذن دخول بخوانم اما لال شده بودم
نگاهی به ضریح انداختم کششی قدرتمندمرا به سمت خود می کشید با خودم گفتم
کسی که در این اوضاع و احوال مرا از ایران به اینجا کشانده حتماً اذن دخول را هم خیلی قبل ترها داده
نگاه غمزده من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من
طاقت نیاوردند آمدند و زهرا خم شد و هراسان تو صورتم نگاه کرد
مامان خوبی؟
آرام پلک هایم را روی هم گذاشتم و با اندک حرکت سر پاسخش را دادم که خوبم
بچهها با تردید همدیگر را نگاه می کردند حسین را نمی دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها میگفت
نگران نباشید ببریدش کنار ضریح حالش جا میاد
آهسته آهسته شروع کردم به حرکت توان گام برداشتن نداشتم با هزار زحمت کمی پاهایم را از زمین فاصله میدادم تا روی آن کشیده نشوند
کنار ضریح بی زائر خانم که رسیدیم از دخترها جدا شدم و بی اختیار چسبیدم به ضریح سر و صورتم که به ضریح رسید مانند یک کودک خردسال که پس از یک دوره پر مشقت و طولانی در آغوش آشنایی مهربان و قدرتمند افتاده باشد پر شدم از طمانینه
یاد لحظهای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اما هیچ وقت این گونه نفهمیده بودمش
ناخودآگاه صدای یک روضه خوان توی گوشم پیچید
خانوم از حال رفتن سیدالشهدا دست مبارکشون رو قلب خواهر گذاشتن بلافاصله خانم به هوش آمدن آقا لبخندی زدند و فرمودند
*خواهرم.. عزیز دلم.. صبر کن تو باید زنده بمونی و عَلم مرا سرپا نگه داری... پیغمبر منی... باید بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برسونی*
ناگهان یاد حرفهای حسین توی ماشین افتادم که از دخترها پرسید میدونید چرا دوست داشتم شما بیایید دمشق؟
دست خانم را به خوبی روی قلبم احساس میکردم یقینی مرا گرفته بود و آن یقین رسالتی بود که باید انجام میدادم
مثل اعجاز زنده شدن یک مرده یکباره قوتی فوقالعاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد
دست درگیرههای ضریح کردم با قوت از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم
قطرات اشک بی امان از چشمانم می باریدند
اما آنچنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ چیز جلودارم نبود خطاب به خانم عرض کردم
هرچه توان داشته باشم در این راه میگذارم اما شما همیشه مددکارم باش و الا من کجا و کار زینبی کجا؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۲۱ مهر ۱۴۰۱
#خداحافظ_سالار
#پارتسیششم
﷽
وقتی حاج آقا ملیحی میرفت من مامان را سوال پیچ می کردم از معنی شعر می پرسیدم از ماجرای کربلا و شام از شهادت امام حسین، از اسارت خانوادهاش...
عمه بغلم میکرد ومیگفت
پروانه جان بزرگ شدی بیشتر معنی این حرف ها رو میفهمی
و به جای پاسخ به سوالات من از پدربزرگ و مادربزرگم تعریف میکرد که چقدر عاشق اهل بیت بودند
وقتی به کربلا می رفتند یک ماه می ماندند و میگفت که این روضه اهل بیت سفره ای است که از زمان جد تو در خانه ما افتاده است و مبادا بعد از ما تعطیل شود
مدرسه ها باز نشده و کلاس دوم نرفته بودم که آقام از خرمشهر آمد باز هم مثل همیشه اول سهم عمه و بچههایش را کنار گذاشت و بعد سوغاتی های ما را داد
برای من یک شلوار چرمی پوست ماری خال خال آورده بود که وقتی پوشیدم بیشتر احساس سالاری کردم
آقا هدیه های ما را که داد سری به عمهام زد مادرم با شوق و شوری که به خاطر آمدن آقام داشت گفت
دخترها آقاتان دوست داره غذا رو پشت بام بخوره برید بالا تا من شام را حاضر کنم
آقا یک چراغ نفتی ٩فتیلهای آورده بود که خیلی اعیانی به حساب میآمد اما مادرم عادت داشت غذا را روی اجاق داخل مطبخ بپزد اجاق سینه دیوارباگل و آجر بالا آمده بود زیرش با گُپه های هیزم خشک و خرد شده داغ می شد
آشپزی های بزرگ فامیلی و نذری در مطبخ بود ولی وقتی خودمان بودیم برنج و خورشت را روی چراغ ٩ فیتیله ای می پخت و بوی طبخش خانه را پر میکرد
مامان با چندتا جعبه چیزی مثل میز چوبی درست کرده بود که روی آن پارچه و سفره میانداخت که حکم میز غذاخوری داشت
آن شب طبق معمول ایران جلو افتاد و از نردبان داخلی مهتابی به طرف پشت بام بالا رفت
به افسانه گفتم
پشت سر ایران برود منتظر شدم تا او به وسط راه برسد خواستم با همان روحیه ناشی از حس سالاری از او جا نمانم نردبان را دو پله یکی بالا رفتم اما پایم لیز خورد وسط پلهها کله پا شدم و از آن بالا با سر افتادم روی سنگی که تکیهگاه نردبان بود
یک آن احساس کردم مغزم آمد توی دهنم
پیشانیم شکاف برداشته بود و خون از آن شکاف فواره میزد بیرون
کف مهتابی چشم به هم زدنی سرخ و پر از خون شد
ایران از بالا مامان را صدا کردمامان جیغ کشید و سرآسیمه آمد پیشم حال و روز من را که دید دستمالی برداشت و روی پیشانیام گذاشت روی صورتم پر از خون شده بود و از بینیام می چکید ولی گریه نمیکردم
می ترسیدم که اگر آقام مرا با این سر و رو ببیند دعوایم کند
اتفاقاً آمد و به صورت رنگ پریده و خونیام خیره شد عصبانی که نشد هیچ باد غروری هم به غبغب انداخت و گفت
حالا معلوم میشه که چقدر سالاری؟ بغلم که کرد دیگر نفهمیدم چطوری رساندم به بیمارستان
چشم که باز کردم توی خانه بودم عمه و دخترهایش منصور و اکرم و خواهرانم ایران و افسانه دورم نشسته بودند
عمه قربون صدقهام داشت میرفت دستهایش را به علامت شکر بالا برد و گفت
الحمدالله به خیر گذشت
بعد هم رو کرد به آقام و گفت
دامُلا(خواهرها به برادر بزرگ
میگفتند) برای دفع همه چشم زخم هاو بلاها باید یک گوسفند قربونی کنی و گوشتش رو بدی به فقیر بیچاره هاحکماً عروس مرا چشم زدن
آقام گفت
به روی چشم اما قبل از آن باید یه معجون درست کنم تا سالار جون بگیره
این را که گفت رفت موزی را که از اهواز آورده بود با شیر و عسل قاطی کرد و دو تا لیوان بزرگ به من داد تا آن وقت موزندیده و نخورده بودم خیلی بهم مزه داد
پدرم گفت
حالا رنگ رخسارت برگشت سر جایش و چند تا ماچ آبدار از صورت رنگ پریدهام کرد
شانس آوردم که چند روزی تا باز شدن مدرسه باقی مانده بود
توی خانه استراحت میکردم و آقام هر روز یک جور تنقلات برایم میخرید
خوب که شدم به مامانم گفت
خانم برو برای ایران و پروانه پارچه چادری بخر می خوام ببرمشون سیرک هندی ببینن
مامان هم رفت و دو قواره پارچه چادر گل گلی برای ما خرید و داد دوختند
چادر بوی دوست داشتن میداد همین قدر از چادر می فهمیدم
چادرها که آماده شد آقام گفت
بریدچادرهاتون رو سر کنید تا بریم بیرون
ایران اولش غرغر کرد اما وقتی فهمید قرار است سیرک هندی ببینیم اخمش تبدیل به شادی شد
به محل سیرک که بهش فیلخانه میگفتند رسیدیم
پدرم چند قران داد و بلیط خرید
وارد محوطه فیلخانه شدیم
یک چادر خیمه ای بزرگ وسط یک محوطه خاکی علم کرده بودند
انتظار داشتیم که یک فیل گنده ببینیم عکس فیل را توی کتاب درسی ایران دیده بودیم اما در فیلخانه خبری از فیل نبود
چند تا خرس و ببر را داخل قفس به مردم نشان می دادند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۱۳ آبان ۱۴۰۱
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺
✅ هدایت در قرآن (4⃣)
✅💐 هدایت تکوینی خاص (اوّلی)
💐✨ دومین نوع هدایت در قرآن، هدایت تکوینی خاص (اوّلی) است.
💐✨ خداوند هدایت همه انسانها را از طریق عقل و فطرت به سمت اصول و ارزشها قرار داده که به حجت باطن تعبیر شده است. چنین هدایتی خصوصیاتی دارد که عبارتند از:
1⃣💐 منحصر به انسانها است.
2⃣💐 در میان انسانها عمومی و استثنا ناپذیر است.
3⃣💐 ذاتی و درونی است.
4⃣💐 در برابر آن، هیچگونه ضلالتی نیست (یعنی خداوند هیچ کس را با فطرت خداگریز و عقلی گمراه کننده، نیافریده است).
💐✨ در بسیاری از آیات قرآن به تفکر و تعقل اشاره شده است که همگی بیانگر همین موضوع است. در آیه 30 سوره روم، اینگونه به فطرت اشاره میشود:
💐💫 فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ۚ لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ (آیه 30 سوره روم)
پس روی خود را متوجّه آیین خالص پروردگار کن! این فطرتی است که خداوند، انسانها را بر آن آفریده؛ دگرگونی در آفرینش الهی نیست؛ این است آیین استوار؛ ولی اکثر مردم نمیدانند!
✅💐 حركت در مسير دين، حركت در مسير فطرت است.
#هدایت
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۳۰ آبان ۱۴۰۱
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺
✅ هدایت در قرآن (5⃣)
✅💐 هدایت تکوینی پاداشی(ثانوی)
💐✨ سومین نوع هدایتی که در قرآن به آن اشاره میشود، هدایت تکوینی پاداشی یا ثانوی است.
💐✨ خداوند این هدایت را مخصوص مؤمنان قرار داده است؛ یعنی کسانی که با اختیار خویش و با کمک عقل و فطرت، مسیر هدایت را میپیمایند خداوند، باب هدایت دیگری، برتر از هدایتهای پیشین میگشاید. از این رو، این نوع هدایت را پاداشی و ثانوی (یعنی مترتب بر پذیرش هدایتهای اولی) مینامند.
💐✨ برخی از مفسرین معتقدند، منظور از آیه دوم سوره بقره که بیان میکند: "این قرآن، هدایتگر متقین میباشد"، مراتب اولیه از این نوع هدایت پاداشی است؛ یعنی اگرچه قرآن برای هدایت همه انسانها نازل شده، اما پرهیزگاران و متقیان از آن بهرهمند میشوند و اینان نیز با مداومت بر ایمان، نماز و انفاق، به مرتبه عالی هدایت پاداشی میرسند:
💐💫 ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ ۛ فِيهِ ۛ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ (آیه 2 سوره بقره)
آن کتاب با عظمتی است که شک در آن راه ندارد؛ و مایه هدایت پرهیزکاران است.
✅💐 تنها افراد پاک وپرهيزكار، از هدايت قرآن بهرهمند مىشوند. «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ» هركس كه ظرف دلش پاكتر باشد، بهرهمندى و نورگيرى او بيشتر است.
#هدایت
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
۹ آذر ۱۴۰۱
۲۷ شهریور ۱۴۰۲