eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💗 چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... . دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... . پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... . حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... . با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... . سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... . 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽ نه من و نه دختر ها اصلا نفهمیدیم که چگونه از پله‌های هواپیما پایین آمدیم و به حسین رسیدیم فقط می‌خواستیم خودمان را به او برسانیم و ببینیم چه بلایی سر چانه‌اش آمده است؟ به حسین که رسیدیم پیش دستی کرد و همراه سلام دخترانش را در آغوش کشید همان جا فهمیدم که نگرانی مان بی جا بوده است اما سارا بلافاصله از آغوش پدر که بیرون آمد با احتیاط دستش را کشید روی محاسن سفید بابا و با اندوه اما پر از عاطفه پرسید مجروح شدی بابا؟ حسین خندید و پر انرژی گفت نه عزیزم می‌بینی که سالم و سرحالم سارا ادامه داد پس چرا صورتت را پوشانده بودی؟ حسین سرش را کج کرد با لبخندی شیرین و پر از محبت جواب داد می دونستم که از دیدنم تعجب می کنید خواستم کم‌کم به قیافم عادت کنید نگاهش را چرخاند به سمت من و زل زد به چشمانم پیش دخترها خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم گفت شما چطوری حاج خانم؟ هنوز محو قیافه نا آشنایش بودم جواب دادم الحمدلله همین که شما را سالم و سرحال می بینیم خوب خوبیم شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟ خندید و گفت چند روزی که اینجا باشید می‌بینید که همان شرایط جنگ خودمونه شاید هم بدتر اینجا ریش و قیچی دست مسلحینه که البته اگه دستشون برسه به جای ریش گردن می زنند منظور حسین از مسلحین همان مخالفین دولت بودند که من آنها را به عنوان تکفیری می‌شناختم خواستم بپرسم چرا میگی مسلحین؟ که با حرکت دست انگار به کسی اشاره کرد که تازه متوجه اطراف شدم جوانی به نظرم عرب پشت سر حسین ایستاده بود جلوی ماشینی که با وجود چند سوراخ هنوز شکل و شمایل ماشین های ضد گلوله را داشت جوان نجیبانه جلو آمد طوری که اونشنود از حسین پرسیدم محافظ شماست؟ حسین حرفها را نشنیده گرفت عادت داشت وقت معرفی یک نفر به دیگران از خوبی‌های طرف بگوید دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت اسم این جوان عزیز ابوحاتمه اصالتاً لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه ابوحاتم یک شیعه محب اهل بیته خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه فرزند شهید هم هست پدرش را به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن جوان سرش را پایین انداخت حسين اضافه کرد من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد پس حواستون باشه چی می‌گید من و دخترها بی‌صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و با حیا به نظر می رسید شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فوراً رفت سمت ساک‌ها و پشت ماشین جایشان کرد بر خلاف تصور ما که فکر می‌کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه‌ای معمولی صحبتی بینمان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم به هر طرف که نگاه می‌کردیم ویرانه بود همه جا از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانس‌ها نقشی از جنگ نشسته بود زهرا و سارا کنجکاوانه اطراف را برانداز می کردند اینهمه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من نه! چرا که من ویرانی جنگ را سالهای سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل‌ذهاب با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه‌هایی این چنین برایم عادی بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ماه اسفند فرارسید آخرین روزهای بارداری سپری شد این ماه مصادف بود با ماه پر برکت و رحمت خدا یعنی ماه رمضان یادم می‌آید یکی از شب‌های احیا بود مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیه ها می رفتند با اینکه دلم به همراه آنها می‌رفت اما می بایست در خانه بمانم و منتظر تولد نوزادم باشم چون بچه ها کوچک بودند همسرم من را تنها نمی گذاشت و در خانه به احیا و شب زنده‌داری می‌پرداخت شب ۲۶ اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر، همه جا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی غلام حسین سجاده‌اش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد باران کم کم شروع به باریدن کرد و من ساعتی دعا و نماز خواندم و رفتم که بخوابم مدتی در رختخواب فرازهای دعای جوشن کبیر همسرم را که بلند بلند می خواند گوش می کردم ناگهان تمام خانه با نور سفید خیره کننده ای روشن شد مو بر تنم راست شد بسیار ترسیدم با همان حالت همسرم را صدا زدم بالای سرم حاضر شد و گفت اتفاقی افتاده گفتم ببین بیرون چه خبر است آیا کسی وارد خانه ما شد گفت چطور مگه نه این وقت شب کی میاد گفتم چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد خودم دیدم روشنایی‌اش مثل روز بود او به اطراف نگاهی انداخت همه جا تاریک است خبری نیست شاید صاعقه زده و من متوجه نشدم سپس به بیرون از اتاق رفت و برگشت باران می بارد اما آسمان آرام است خبری از صاعقه هم نیست لابد شما خیالاتی شدی از حرفش قانع نشدم معلوم بود او برای آرامش من تلاش می‌کند سپس ادامه داد تا سحر بیدارم شما با خیال راحت بخواب و با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد این بار وحشت زده تر از دفعه قبل صدا زدم غلامحسین او سراسیمه وارد اتاق شد چی شده باز؟ چیزی به نظرت آمده گفتم نه.. آثار حمل در من پیدا شده باید سراغ قابله بروی بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شرشر باران به راه افتاد 💜هدیه به روح بلند شهدا صلوات💜 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef