#کتابدا🪴
#قسمتنهم🪴
🌿﷽🌿
حرف های دا مرا بیشتر از این آدمها میترساند. با اینکه سنی
نداشتم ولی دیگر خوب ها را تشخیص می دادم. یکی، دو باری که
من در خانه را به رویشان باز کردم، از ترسم زبانم بند آمده بود.
مردهایی با سبیل کلفت و کت و شلوارهایی که معمولا طوسی
رنگ بود. خوب یادم هست یکبار یکی از این ها روی دو پا
نشست با مهربانی به خودش گرفت و گفت: اگه بگی بابات کجاست
برایت باقلوا می خرم.
چون حسابی ازشان ترسیده بودم و حرف های دا توی گوشم بود
گفتم: من باقلوا نمی خواهم
ماموران رژیم بعث همه جا بودند و در هر نقطه ای، هر اتفاقی
می افتاده به محله ما می ریختند
عده ای را با خود می بردند. چون اکثر مهاجران کرد زبان در آن
محله زندگی می کردند و ماموران نیز همه چیز را از چشم آنها می
دیدند، در این بین، افرادی مثل بابا که با فعالیت های سیاسی سر و
کار داشتند، بیشتر مورد سوء ظن بودند.
رفت و آمدها و فعالیت های پاپا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن
و تنها دخترش اتاقی خانه ما را اجاره کردند. این مرد عادی به
نظر نمی رسید. چند روز خانه بود و چند روز غیبش زد. همیشه هم
ما را زیر نظر داشت. خیلی وقت ها ما بچه ها را کناری می کشید
و درباره چیزهایی میپرسید. حتی تلاش می کرد از مستأجر
دیگرمان ، حرف بکشد او هم همیشه اظهار بی
اطلائی می کرد دا از این مرد وحشت داشت و چون سنی بود است
، دائم نفرینش می کرد و می گفت: »علی به کمرش بزند.
این مرد با شیعه ها ضدیت دارد. این جاسوس استخبارات است. اسم
علی را برای گول زدن مردم روی خودش
داشته و به ما هم سپرده بود، جلوی این آدم حرفی نزنیم. ظاهرا
وحشت دا خیلی مهم بجا بود. در همان روزها بود که غیبت
طولانی بابا شروع شد. ماموران استخبارات می آمدند و میرفتند
و هي دنبالش میگشتند. چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را
با خود بردند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef