حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌نود‌و‌ششم صدای ارمیا پیچید
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 عزم رفتن کردن سخت بود . ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود . بلند شد و خداحافظی کرد . دم رفتن به آیه گفت : من هنوز منتظرم امیدوارم دفعه ی بعد ... آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت . ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد . آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده ! یکی برای من بود ، یکی مادرش ، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش ،،، و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه آیه نگفت برای مردی که همسرش می شود ، گفت پدر دخترش ! حجب و حيا به این میگویند دیگر صدای دست زدن بلند شد .. . ارمیا خندید و خدا را شکر گفت پاکت نامه را باز کرد : سلام امروز تو توانستی دل آیه ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو می کردم . تمام هستی ام را ... جانم را ، روحم را ، دنیایم را به دستت امانت میدهم ! امانت دار باش ! همسر باش ! پدر باش ! جای خالی ام را پر کن ! آيه ام شکننده است ! مواظب دلش باش ! دخترکم پناه می خواهد ، پناهش باش ! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم ... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش . لبخند جزءی صورتش شده بود . انگار زینب پدردار شده بود ! ******** صدرا : گفته باشما ! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببريا ، تو باید بیای همینجا ؟ ارميا : خط و نشون نکش ! من تا خانومم نخواد کاری نمی کنم ، شاید جای بزرگتری بخواد ! آیه گونه هایش رنگ گرفت ، رها : یاد بگیر صدرا ، ببین چقدر زن ذليله ! ارميا : دست شما درد نکنه ! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید ؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت ! زهرا خانم : دخترمو اذیت نکن پسرم !