🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودهفتم
عزم رفتن کردن سخت بود .
ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود .
بلند شد و خداحافظی کرد .
دم رفتن به آیه گفت :
من هنوز منتظرم
امیدوارم دفعه ی بعد ...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت .
ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد
. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده !
یکی برای من بود ،
یکی مادرش ،
یکی دخترش
وقتی سوال پرسید از پدرش ،،، و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه
آیه نگفت برای مردی که همسرش می شود
، گفت پدر دخترش !
حجب و حيا به این میگویند دیگر
صدای دست زدن بلند شد ..
. ارمیا خندید و خدا را شکر گفت
پاکت نامه را باز کرد :
سلام امروز تو توانستی دل آیه ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو می کردم .
تمام هستی ام را ...
جانم را ،
روحم را ،
دنیایم را به دستت امانت میدهم !
امانت دار باش !
همسر باش !
پدر باش !
جای خالی ام را پر کن !
آيه ام شکننده است !
مواظب دلش باش !
دخترکم پناه می خواهد ، پناهش باش !
دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم ...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت
و پاکت را در جیبش
. لبخند جزءی صورتش شده بود .
انگار زینب پدردار شده بود !
********
صدرا : گفته باشما !
ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببريا ،
تو باید بیای همینجا ؟
ارميا : خط و نشون نکش !
من تا خانومم نخواد کاری نمی کنم ،
شاید جای بزرگتری بخواد !
آیه گونه هایش رنگ گرفت ،
رها : یاد بگیر صدرا ، ببین چقدر زن ذليله !
ارميا : دست شما درد نکنه !
آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید ؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت !
زهرا خانم :
دخترمو اذیت نکن پسرم !