آن سرزمین دور خیلی آشنا بود جغرافیِ تاریخی‌اش بی‌انتها بود تاریخ یعنی هر چه آمد بر لبِ تیغ تیغی که بر حلقِ کسی در آن مِنا بود بر بامِ هاجر خورده و تاریخ یعنی سنگِ بلا غلتیده از کوه صفا بود آن سرزمین آن خاک لم‌یزرع زمانی ناامن و ناآرام از آن حال و هوا بود با مشعل تاریکی از بیراهه می‌رفت هر کس در آن صحرا به دنبال خدا بود آن سرزمین تشنه و آن خاک بی‌تاب زنگ بهارانش سرود هل اتی بود بر دامن گسترده از ابریشم سبز هر دختری یک گل در آن دشت حنا بود وقتی حبیب من فرود آمد از آن کوه قد بلندش سرو باغ کبریا بود چوپان صحرا بود و دریا بود و نامش فریاد نوری از ته غار حرا بود @AFKAREHOWZAVI