🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖 مجموعه داستان
#بازگشت_گاه ⚠️
داستان دوم: فندک
✍️
#زهرا_اروند
1
- رابرت بلند شو. تقریبا رسیدیم.
صدای الکس اجازه نمیدهد بیشتر از این بخوابم. با وجود جادههای پر از چاله و ماشین پر سروصدا خواب میچسبید. میپرسم: کجا رسیدیم؟
- کجا رسیدیم؟! خب معلومه دیگه.
به بیرون نگاه میکنم. جاده پر از درختان سرسبزی است که درهم کشیده شدهاند. یک طرف جاده کوه و یک طرف دره قرار دارد. ناگهان احساس میکنم که حرکت ماشین غیر عادی میشود. الکس راننده را صدا میزند: آهای درست برو. این چه وضعشه احمق...
همان لحظه حرکت ماشین تندتر میشود و یک آن بالا میرود، طوری که سرم به سقف میخورد. بعد انگار زیر ماشین خالی میشود و دوباره به حرکت عادی ادامه میدهد. الکس عصبی سر راننده داد میزند: اگه میخوای اینجوری بری، بزن کنار خودم بشینم مرتیکه...
چشمغرهای به الکس میروم و میگویم: انقدر غر نزن. جاده همینه. تازه این خوب میره.
- اگه بفهمم تو این خونسردی رو از کجا میاری...
- یه افسر اگه نتونه خونسرد باشه افسر نیست. آخرش شکست میخوره.
عادت دارم که در اوج هیاهو آرام باشم. یک لحظه کنار جاده چشمم به دخترکی میافتد که به من خیره شده است. چهرهاش آشناست، طوری که احساس میکنم یک بار با او روبهرو شدهام. ناگهان صدای ترکیدن چیزی بلند میشود. ماشین به سمت راست کشیده میشود و چپ میکند.
***
روز کسل کنندهای بود. مخصوصا که کار خاصی نداشتم. این که هر روز یک دختر بچه را از خانوادهاش جدا کنند و بیاورند برای خوشگذرانی تکراری شده بود؛ اما امیدوار بودم شاید آن روز تنوعی داشته باشد. نوبت من بود و همه خستگیهایم از تن بیرون میشد. البته خیلیها خوشگذرانیهای ما را انسانی نمیدانند. به هرحال من سرباز ملکه بریتانیا هستم. و خب یک سرباز این حق را دارد.
همان لحظه بود که صدایی خلوت خوشم را برهم زد: آقای چارلز! متاسفانه امروز نمیتونیم درخدمت شما باشیم.
دستهایم را از عصبانیت مشت کردم و پرسیدم: چرا؟
- این بچه از نظر پزشکی بررسی شده و به نظر خیلی برای کارهای دیگه مناسب باشه. دستور دادن بهتره برای مصارف دیگه خرج بشه.
همان شد که تصمیم گرفتم طور دیگری لذت ببرم. بلند شدم و رفتم کنار بقیه. دخترک گوشهای ایستاده بود. توقع داشتم گریه کند ولی بهتزده نگاه میکرد. به چشمانم خیره شده بود و لبهایش تکان میخورد.
بیهوشش که کردند تازه موقع کار اصلی بود. همان لحظه بود که لباسهای استریل سبز رنگ را پوشیدم و رفتم کنار تیم جراح. بوی دلانگیز خون در اتاق جراحی، کمی حال بدم را خوب کرد. دیدن لحظهلحظه اتفاقات، از فروکردن تیغ تا درآوردن تکتک اعضای دختر. این که قلبش را با دستهای خودم درآوردم حال خاصی داشت. همیشه وقتی حرف از خونآشام میشد به جای ترس احساس خوبی داشتم، شاید من هم جزو آنها هستم. وقتی قطرات گرم خون به دستم برخورد میکرد، حس خونآشامها را داشتم که از دیدن خون عطش پیدا میکنند. خیلی لذتبخشتر از همه خوشگذرانیهای قبل بود. حتی بهتر از لحظه ای که با اسلحه رگبار گرفتم به طرف آن خانواده عراقی. همان لحظهای که به خاطرش توبیخ شدم؛ چون یه افسر اطلاعاتی حق این را نداشت که مستقیم وارد عمل بشود، و همان درس عبرت شد که همیشه در خفا کار کنم، که مثل خون آشام؛ دور از آفتاب و در سایه کار کردم.
✍️
#زهرا_اروند
🔸
#ادامه_دارد ...
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi