🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه
#بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🏴پنجم: خون
شش ماه است که سرتاسر تن کوچکت را طواف میکنم. شش ماه است که قلب کوچکت، تسبیح گویان مرا به اینسو و آنسو میفرستد. شش ماه است که هرگاه صدای پدرت را میشنوم، بیقرارتر در رگهایت میدوم تا برسم به گوشهایت و واضحتر بشنوم صدای حسین را. شش ماه است که تکتک سلولهایت عاشقانه شوق تکثیر دارند تا زودتر قد بکشی و مثل برادرهایت، با پای خودت پشت سر حسین قدم برداری و بشوی قوت قلبش.
امروز اما، از همه این شش ماه کمجانتری و دلیلی جز تشنگی ندارد این بیحالیات. آبِ بدنِ چون برگِ گلت کم شده. دست و پا میزنی و من هم دیگر رمق دویدن در رگهایت را ندارم؛ نه فقط از تشنگی که از غصه. شرمندهام از خودم. خون همه مردان بنیهاشم برای دفاع از حسین بر زمین ریخته، بجز من که هنوز در رگها زنجیرم. دیواره نازک رگ، برایم مثل زندان است. میخواهم بیرون بزنم و حسین را ببینم؛ روی ماهش را.
صدای گامهای پدرت را که میشنوی، آرام میشوی و من به تب و تاب میافتم. اینبار خستهتر قدم برمیدارد. از میدان نبردی نابرابر برمیگردد؛ برای وداع. این را از صدای گریه مادر و عمهها و خواهرانت میفهمم. بیقرارتر میشوم. فرصتم رو به پایان است.
سراغ تو را میگیرد. بیقرار در رگها میدوم؛ بیتوجه به خستگی. تو را انقدر تنگ در آغوش میگیرد که عطر گریبانش مستم میکند. کاش تو هم برایش فدا میشدی و من بخاطرش بر زمین میریختم. این آرزوی من نیست فقط. هربار مادرت در آغوشت گرفته، صدای ضربان قلبش را شنیدهام که این آرزو را زمزمه میکند، این آرزو با آه از دهانش بیرون میدود و زمان لالایی خواندن، در صدایش جاری میشود.
صدای صفیر تیری را میشنوم؛ تیری که به قصد حسین از کمان جهیده. انگار صاحبش ترسیده حسین پا به میدان بگذارد و به جهنم بفرستدش. گردن لطیف تو اما، سپر آهنینی میشود برای حسین. تیر، پوست و گوشت و رگ تو را میشکافد و من را از زندان آزاد میکند.
به شوق آزادی، به سوی شاهرگ گردنت میدوم و چشمم به چهره نورانی حسین روشن میشود. آزاد و رها، خود را میان دستان حسین میاندازم. تو دست و پا میزنی از شوق این که با شش ماه عمر، در صف جوانمردان شهید کربلا قرار گرفتهای. حسین تو را در آغوش میفشرد و دستانش را برای من کاسه میکند. تمام جان حسین، حمد و تسبیح میگوید و من را به آغوش آسمان میاندازد...
#محرم #امام_حسین
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi