کمی مانده‌ بود درِ خانه بسته شود. سرش را از لایِ در داخل آورد: «مامان، اخبار رو خوب نگاه کن ظهر اومدم بهم بگو چی شد.» دیشبش که خبر سقوط بالگرد حامل رییس‌جمهور را شنید، به زور خواباندمش. برایش لالایی اُمید خواندم و رواَنداز صبر رویِ تنش کشیدم. طول کشید تا خواب، قلب یازده ساله‌ی دخترانه‌اش را تصاحب کند. صبح چشم‌هایش را نگران باز کرد و نگران به مدرسه رفت. ساعت به وقت برگشتنش بود و خانه‌ی ایران عزادار. تلفن همراهم زنگ خورد. شماره‌‌ی راننده سرویس دخترک بود؛ - بفرمایید. صدایش بم شده بود و می‌لرزید: «مامان دیدی چی شد؟ مامان از بس گریه کردم، سرم درد می‌کنه. مامان رهبر خیلی ناراحته؟» بغضِ توی گلویش نگذاشت ادامه دهد و تلفن را قطع کرد. نفهمید صدای پر دردش با دلِ مادرانه‌ام چه کرد. مطمئنم همان لحظه که توی ماشین نشسته، اشک‌هایش را با گوشه‌ی مقنعه‌ی سفیدش پاک کرده تا چشمش صفحه‌ی تلفن همراه را ببیند. نتوانسته صبر کند تا به خانه برسد و جویِ غمش را در آغوشم به رود برساند. گوشی راننده را گرفته و با خودش گفته: «مامانا همه‌چی رو می‌دونن، شاید رییس‌جمهور هنوز زنده باشه!» امیدش که از من هم بریده شد، شب هنگام با چشم‌هایی قرمز به رنگ خون، دو رکعت نماز به نیت مردی مغتنم به آسمان روانه کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan