! از روضه منوره، بهشت پرنوری که در چند ده متری مزار نبی بود، بیرون می‌آمدم؛ بعد از جیغ و هوار شنیدن، چشم دزدیدن از چشم‌های سیاه زنان شرطه، صف کشیدن، و نرسیده و ننشسته مجبور به نماز خواندن شدن، که کسی اشکی نریزد و به جایی دست نزند. حالا ناکام و دل افگار و کش کش بیرون می‌آمدم. چندباری برگشتم و سلام دادم. شرطه جوان بیرون داد زد: «لا سلام، لا! finish! فقط دعا الله الله!» همه زن‌ها از هر جا که بودند سلام می‌دادند، پاهایشان را زمین می‌کشیدند و به شرطه به هزار زبان غر می‌زدند. دورتر نشستم. دختر قشنگ سبزپوشی تازه رسیده بود و با شرطه‌ها برای لحظه‌ای ایستادن چانه می‌زد. فایده نداشت. دختر فروریخت، کنار دیوارک‌های پلاستیکی فروریخت و خودش را چسباند یک گوشه. دیگر داد و فریاد شرطه جواب نمی‌داد. شرطه کم آورد یا قشنگی یا غمش دلش را سوزاند. دختر هی به گنبد سبز رسول مهربان نگاه کرد و اشک ریخت. من به دختر نگاه کردم و اشک ریختم. آه رسول‌الله! ما در به در یک لحظه لمس پلاستیک‌ها و برزنت‌های مقدس مسجد شما بودیم، ولی همان سبزی دور، همان هاله مهربانی غالب بر نامهربانان، ما را می‌کُشد. حالا که همه‌اش فیلم‌های غزه پر از «فدای تو محمد» و «دوستت دارم ای محمد!» هست، ما بیشتر به قدرت عشقت حسرت می‌خوریم. کاش که محمد ما هم باشی؛ کاش ما، پشت سرت باشیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan