✍
بخش دوم؛
کاش هرگز آنها را ندیده بودم. تا آخر عمر این صحنهها از چشمهایم و نه از قلبم پاک نمیشوند. برای آنکه موقع نوشتن، جزییاتش را به یاد بیاورم، چشمانم را تیز کردم. کاش چشمانم سو نداشت، مانند مادربزرگم که هرگاه فیلمی را تماشا میکند تنها نیمی از تصاویرش را میبیند و داستانها برایش جور دیگری دیده میشوند.
چشمان من خوب میبیند، ریز میبیند، همه چیز را با جزییاتش میبیند. بیشتر از ده بار آن را دیدم و بیشتر از ده بار قلبم ایستاد؛ خودم ایستادنش را دیدم در کنار ایستادن آن مادر عرب، که گناه بزرگش به دنیا آمدن در سرزمین مادریاش بود و حالا تاوان مادر شدن در سرزمین مادرهایش را میداد.
حجم اندوه آنقدر بیاندازه و بیانتهاست که توان باورش را ندارم. چشم دوختهام به میلهی پلاستیکی در دست آن مرد تا شاید سحری در آن باشد و حرکاتش جانی دوباره ببخشد به تن بیجان دخترک، تا باور کنم هنوز امیدی برای چشم باز کردن آن دخترک و برادرش هست. هنوز امیدی مانده تا صبحی دیگر آن زن با صدای «یا اماه» و دعوای خواهر-برادرانهی فرزندانش از خواب بلند شود و باور کنم هنوز کورسویی از نور زندگی در این تلخترین شاتهای سرتاسر غم و بهت بیرحمترین و سنگدلترین دوربین فیلمبرداری تاریخ پنهان مانده است.
اگر دوربین مادر بود، به حرمت دنیای مادری هرگز آن صحنهها را ثبت نمیکرد.
اثری از دستگاه شوک،آمپول آدرنالین و بدوبدوهای پرستارها و دکترها نیست و آخرین امیدم به معجزهی آن مرد و میلهاش خاکستر میشود. آخرین میلهی برنده که رو شده بود، خودکار امضای شهات بود.
مرد آرام و واضح نام بچهها را روی شکمشان نوشت؛
لیلی، محمد.
تا در بین صدها فرزند دیگر فلسطین، قبری با نام و نشان خودشان داشته باشند.
تا در روزگار آزادی فلسطین، در جشنی که بر مزار شهدای مقاومت میگیرند، نام لیلی و محمد هم، در شمار مبارزین خوش بدرخشد.
#مرضیه_نیری
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan