🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_73
منتظر امیررضا سرم رو روی فرمون ماشین گذاشته بودم...هفته دیگه اولین سالگرد شهادت کمیل بود و درگیر کارهای مراسم بودیم...از سفارش غذا و میوه تا آماده کردن حیاط مسجد و چاپ بنر و اعلامیه..الان هم که امیررضا رفته بود بنر هارو تحویل بسیج بده تا توی محل نصب کنن..
با صدای برخورد چیزی با شیشه ماشین به خودم اومدم و سرم رو از روی فرمون برداشتم...اول فکر کردم امیررضا باشه اما با دیدن آقایی نسبتا قد بلند و درشت هیکل که محکم به شیشه ماشین میزد تعجب کردم...شیشه ماشین رو سریع پایین دادم و گفتم: بله!
گردنش رو کج کرد و گفت: بــلـه!!! یه ساعت مارو علاف کردی میگی بله!
_من معذرت میخوام چیزی شده؟
صداشو بلند کرد:
_از کی تا الان دارم بوق میزنم که این لگن و ببری کنار..ماشین من رد بشه..اومدم پایین..هعی دارم میزنم به شیشه..بلکه حالیت شه!! کَری مگه؟
_کَر خودتی مرتیکه..سر خواهر من داد میزنی!
امیررضا در حالی که از پایگاه به همراه ماهان بیرون میومد، به سمتمون اومد..
امیررضا روبهرویه طرف قرار گرفت و ادامه داد: برای چی سر خواهر من داد میزنی..هااان!
_دِکی...بدهکارم شدیم!! از همشیرهتون بپرسید که یه ساعت منو اینجا کاشته..
ماهان نزدیک تر رفت و گفت: اصلا حق باشما بوده باشه..برای چی داد و بیداد راه میاندازی؟ مگه ناموس نداری خودت!!
یهو یقه ماهان رو گرفت و با سر محکم توی صورتش زد:
_بی ناموس خودتی پسرِ احمق..
ماهان ناله ای زد و دستش رو روی صورتش گذاشت..امیررضا نزدیکش رفت تا ببینه آسیبی دیده یا نه!!
دستش رو از روی صورتش برداشت..از بینیاش خون میومد..طرف تا صورت خونی ماهان رو دید پا به فرار گذاشت و سوار ماشین شد..امیررضا اومد دنبالش کنه که یارو پاشو گذاشت رو گاز و دنده عقب رفت تا از دیدمون محو شد.
دستمالی از توی کیفم درآوردم و به سمت ماهان گرفتم...نگاهی به دستمال و نگاهی به من کرد...با صدای آروم تشکری کرد و دستمال رو گرفت...امیررضا بطری آبی از ماشین بیرون آورد و کمک کرد تا ماهان صورتش رو بشوره..
_شرمنده داداش...بهتری الان؟میخوای بریم دکتر؟
_دشمنت شرمنده...اره بابا خوبم خیالت راحت..
_اخه خونش بند نمیاد...پاشو بریم همین درمانگاه سر خیابون...دکتر یه نگاهی بندازه..
_نمیخواد امیررضا جان...خوبم دیگه!
_نه نمیشه!!پاشو پاشو..
بعد هم دست ماهان رو گرفت و به زور بلند کرد...از امیررضا اصرار، از ماهان انکار...تا اینکه زور امیررضا بیشتر بود و موفق شد...سوییچ ماشین رو به امیررضا دادم تا با ماشین برن و منم پیاده برم خونه.
راهم رو سمت خونه کج کردم...توی راه از مسجد رد میشدم...وارد حیاطش شدم...شاخه گلی از باغچهاش چیدم و به سمت مقبره شهدا قدم برداشتم...کنار مزار کمیل چهار زانو نشستم...شاخه گل رو روی سنگش گذاشتم و دستی روی اسمش کشیدم..
دقیقا پارسال همچین روزی بود که مامان خبر داد خاله اینا برای خواستگاری میخوان بیان خونمون...
تو حال و هوای خودم بودم که دو نفر روبهروم قرار گرفتن.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『
@jihadmughniyeh_ir 』