🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' قرار بر این شد که بعد از تموم شدن کارها، برای خرید لباس و خرده ریز ها بریم بیرون... همهٔ وسایل آشپزخونه چیده شد...اتاق خواب نیمه کار ِ که میزش بود و تختش نبود هم به کمک سارا تموم شد...پرده های گرامی هم به لطف برادر بزرگوارمون سرجاشون نصب شدن... امیرمحمد که حسابی ذوق خرید داشت، مرخصی گرفته بود و زود خودش رو رسونده بود خونه...امیررضا هم مثل همیشه با کلی غر و پف های منو اخم و تَخم های مامان راضی شد بیاد خونه...کلاً این بشر جُدا از انسان های دیگه بود... ساعت پنج عصر بود که همگی از در خونه زدیم بیرون...با داماد شدن امیرعلی، جامون بازتر شده بود و دیگه لازم نبود دو تا ماشین بریم بیرون یا من بنده خدا همش رو پا بشینم...حداقل زن گرفتنش یه نفعی برای ما داشت... سارا و امیرعلی هفته پیش لباس هاشون رو خریده بودن...من تصمیم داشتم یه دست کت و شلوار دخترونه ساده بگیرم...اونم رنگ سرمه‌ای که با برادران عزیزمون ست بشه...مامان فاطمه هم طبق عادت همیشگی‌اش، پارچه خریده و داده بود به خانم موحد تا براش بدوزه...یه خیاط ماهر و مزون دوز... اولین مغازه کت شلوار فروشی مردونه نگه داشتیم...بابا آدم سخت پسندی نبود اولین کت و شلوار مشکی که پوشید رو خرید...امیررضا یکم سخت پسند بود و یه رگال کت سرمه‌ای پوشید تا یکیش به دلش بشینه...و اما محمدِ همیشه دلقک...از همه رنگ و مدل میپوشید و جلوی آینه می‌ایستاد...نگاهی به سر تا پاش میکرد و هی ذکر لا حول و لا قوه الا بالله می‌گفت و فوت میکرد...کنار آینه، به دیوار تکیه داده بودم و بهش نگاه میکردم...یه کت مشکی رو که امتحان میکرد گفت: _خدایی من داماد بشم، چی میشم!! _هیچی نمیشی.. _اخه هیکل رو نگاااا.. _اره جذابیت داره موج میزنه.. _تا چشات در بیاد...حسودیت میشه سیس بک نداری! چشم غره‌ای بهش رفتم...بازوهاش رو بالا گرفت و گفت: ببین عضله رو.. دستش رو پایین کشیدم و گفتم: جمع کن‌ بچه...خجالت بکش تو مغازه هی فیگور میگیره برای من!! امیررضا اومد و یه پس کله‌ای بهش زد...محمد آخ گفت و دست روی گردنش کشید...امیررضا نگاه تاسف باری بهش کرد و گفت: معلوم هست چه غلطی میکنی چَلغوز!! بِجُمب یکم...یه لباس میخوای بخری هاا.. خلاصه که با دعواهای امیررضا یه لباس خرید و از مغازه بیرون زد...بعد از خرید لباس برای من راهی خونه شدیم... خسته روی مبل نشسته بودم و چایی داغم رو فوت میکردم...موبایل امیررضا زنگ خورد...سریع گوشیش رو برداشت و به حیاط رفت...مامان کنجکاوانه با نگاهش، امیررضا رو دنبال میکرد..‌.پرده رو کنار زد و با ابروهای بالا رفته پسرش رو دید میزد... امیررضا بعد از ده دقیقه تلفن صحبت کردن اومد داخل...نگاهی به بقیه کرد و گفت: یه خبر دارم.. با تعجب بهش نگاهی کردیم و گفتیم: چیشده!!!..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir