🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' پارسا که متوجه ناراحتی من شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و چند تا سرفه کرد تا مثلا جو رو عوض کنه و بعد با جدیت گفت: ندا خواهر منه.. عصبی‌تر شدم...توقع نداشتم همچین چیزی بگه...همه‌ی ما میدونستیم که پارسا فقط یه برادر داره اونم پیامِ.. _ یعنی همه‌ی این مدت به ما دروغ گفتین که خواهر ندارید! _ نه‌ نه نه...اشتباه نکنید...قضیه‌اش مفصله.. وقتی من دو ماهم بود پدرم تصادف کرد...ما هیچ فامیلی توی تهران نداشتیم...مامانم برای اینکه بتونه بره ملاقات بابام، باید منو پیش یکی میذاشت...تو اون زمان، مامانِ ندا که دوست چند ساله مادرم بود، من رو نگه می‌داشت و بهم شیر میداد...آخه اون موقع ندا یک سالش بود و کمتر شیر میخورد...اینطوری ندا خواهر بزرگترِ من شد و منم داداش کوچیکه...وقتی ما اومدیم به این محل، خانواده ندا هم رفتن شهرستان و ما از هم دور شدیم...هر از چند گاهی اونا میومدن خونمون یا ما می‌رفتیم شهرستان پیش‌شون.. تا اینکه امسال وقتی به خونمون اومد، ازش خواستم تا دوتایی بریم سر خاک کمیل... تازه متوجه اشتباهم شده بودم...نباید زود قضاوت میکردم و آسمون ریسمون می‌بافتم...از شرم سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم...سرخ شده بودم از خجالت.. _ من معذرت می‌خوام آقا پارسا...زود قضاوت کردم ببخشید.. _ایرادی نداره...پیش میاد...مقصر خود من هم هستم که ندا رو اون روز معرفی نکردم.. دیگه تا آخر صحبت‌مون، سرم رو بالا نگرفتم و فقط به زمین خیره شده بودم.. پارسا از هدف هاش و موقعیتی که توی زندگیش داشت گفت...از سختی های شغلش و مشکلاتی که ممکنه توی زندگیمون پیش بیاد.. نگاهی به حلقه‌ی توی دستم انداختم...هنوز از دستم خارجش نکرده بودم و نگهش داشته بودم... _ آقای موحد شما با ازدواج قبلی من مشکلی ندارید!؟ پارسا خندید و گفت: زمانی که خبر عقد شما و کمیل رو بهمون دادن، مامانم همش میگفت پارسا کی میخوای دست به کار بشی؟ کی میخوای زن بگیری؟ راستش من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم...انقدر مشغله کاری داشتم که گاهی خودم رو فراموش میکردم...تا اینکه مامانم یکی رو معرفی کرد و قرار شد بریم خواستگاریش که دقیقا مصادف شد با روز خاکسپاری کمیل...منم کنسلش کردم و چند وقت بعد هم اون دختر ازدواج کرد و مامان هم بیخیال شد...تا اینکه بعد از سالگرد، مامانم گفت بیایم خواستگاری شما.. اول قبول نکردم...راستش گفتم شاید ناراحت بشید...ولی مامان گفت که چند تا خواستگار داشتین و مشکلی ندارن...من هم گفتم چه خانواده‌ای بهتر از خانواده شما و با اجازتون پا پیش گذاشتم.. در این مورد ازدواج قبلی هم من مشکلی ندارم...اتفاقی بوده که افتاده و باعث افتخاره که بتونم از امانت رفیق شهیدم مراقبت کنم.. صحبت هامون که تموم شد رفتیم داخل...همه بهمون لبخند زده بودن...آقا امین گفت: خب عروس خانم چیشد؟ ما آماده‌ایم برای صیغه محرمیت‌ ها!! خندیدم و گفتم: چه عجله‌ای دارین!! یکم مهلت بدید من فکر کنم.. همه قیافه‌ها پوکر شد...انتظار داشتن مثل ازدواج اوّلم همون موقع بله رو بگم، والا!! خلاصه که خانواده هاهم بعد از کمی صحبت و گپ و گفت راهی خونه‌هاشون شدن... بعد از جمع و جور کردن خونه، تو حیاط روی تاب نشسته بودم و به حرف های پارسا فکر میکردم که دستی روی شونه‌ام نشست...به سمتش برگشتم و با دیدن امیررضا لبخندی زدم.. _راستشو بگو ببینم به چی فکر میکردی شیطون؟! _به حرف های پارسا.. _همه رو امشب نابود کردی هاااا!! _خب چیکار میکردم دیگه!! با یه جلسه حرف زدن که من نمیتونم تصمیم بگیرم!! بحث یه عمر زندگیه!! _بله بله درسته عروس خانم...میگم که چرا تا دیدیشون تعجب کردی؟ منتظر کس دیگه‌ای بودی؟! _کسی به من نگفته بود اینا میان...برای همین کُپ کردم.. امیرعلی هم به جمع‌مون اضافه شد که پشت بندش مامان اومد... _بچه‌ها فردا شب خونه خاله سمیه دعوتیم...عمو سعید اینا هم هستن.. امیرعلی صورتش درهم رفت...لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو بست: _هیچی بدتر از این نمیشد...فردا چطوری تو روی عمو نگاه کنم...اصلا طاقت روبه‌رو شدن با زن‌عمو رو ندارم... چطوری بهش خبر ارمیا رو بدم.. و باز دوباره اشک روی گونه‌هاش راه پیدا کرد.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir