زنگ خورد و همه پاشدیم تا بریم سر کلاس.. از فکر هانیه بیرون نمیومدم‌... طفلکی حق داشت‌ از این موضوع ناراحت و غصه دار باشه.. هیچکس و جز پدر و مادرش نداشت.. به اکیپ‌ خودمون که نگاه میکردم شیما یدونه برادر داشت و عارفه هم یدونه خواهر.. منم که قربون خدا برم سه تا داداش داشتم..😄 یادمه هر وقت که بابا حسین می‌رفت ماموریت، امیر علی خیلی مراقبم بود... موقع خوابیدن سه تاشون رو مجبور میکردم بشینن بالای سرم تا خوابم ببره😂...از بس که لوس و زورگو بودم.. بابام هیچوقت کارش با اسلحه نبود، یه نظامی بود اما از نوع اداری... از همون بچگی بیشتر به امیر علی وابسته شدم..💛 بعد از اینکه زنگ خورد، چادرم رو پوشیدم و کیفم و انداختم رو دوشم.. با بی حوصلگی تمام به سمت در خروجی رفتم.. خیلی روز خسته کننده ای بود..با دیدن امیرمحمد ذوق کردم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمتش.. _سلام برادر جانم،خوبی؟خسته نباشی!😉 _علیک سلام، چیه باز مهربون شدی؟🙄...نکنه خسته ای میخوای من کیفتو بیارم؟! با حالت مظلومی سرم و کج کردم سمتش و رو بهش گفتم: _من که خواهر خوبی هستم برات، همین یه دونه خواهر و داری..دلت میاد؟!🥺 _خب بابا مظلوم بازی در نیار😐..بده من کیفتو.. _فدای برادر فداکارم😄 کیفم‌ و انداختم تو بغلش.. از خوشحالی زیاد سریع لُپش‌ و بوسیدم و جلو تر از امیرمحمد راهی شدم.. از یه طرف دلم به حالش می‌سوخت که مجبور بود جور منم بکشه از یه طرف هم دلم خنک میشد چون زبونش دراز بود😂... با نزدیک شدن به خونه ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.. دستم و سمت آیفون بردم و با تمام قدرت فشارش دادم.. _خواهر من زنگ سوخت..بردار انگشت مبارکت رو..😒 _امیررضا باز کن در و خستم یه چی بهت میگما... _چشم‌ بانو جان.. با صدای تیکی در باز شد..وقتی من رسیده بودم در خونه، امیرمحمد تازه سر کوچه بود.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir