🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_سوم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 روی دستم زدم و گفتم:(( چشمم روشن! چه حرفا! حاج اد روحت شاد بیا ببین زکریا چی داره می گه. می دونی این کار حرومه؟ از خر شیطون پیاده شو زکریا.))
با تعجب پرسید:(( حرام؟ مگه من می خوام تیله ها رو بخورم که حروم باشه؟))
🔸در عالم بچگی فکر می کرد حلال و حرام فقط مربوط به لقمه یا چیزهایی می شود که می توان آن را خورد!
🔹 هر کاری کردم حریفش نشدم. باز هم روزهای بعد از ترس من و کربلایی تیله ها را همان جا قایم می کرد. چاره ی کار را در صحبت با مدیرش دیدم. یک روز که زکریا مدرسه بود، بازهم رفتم سراغ پاتوقشان. این بار کلی گشتم تا تیله ها را پیدا کردم. حرفه ای تر از سری قبل پنهانش کرده بود. بک گودال بزرگ کنده بود و بطری تیله ها را داخلش گذاشته بود؛ ولی خوب که دقت می کردی مشخص بود آنجا کنده شده است.
🔸 بطری پر از تیله را برداشتم و یک راست به دفتر مدرسه ی زکریا رفتم. هیچ کس جز آقای (( حسن زاده)) ( مدیر مدرسه) آنجا نبود. بطری را روی میز گذاشتم و شروع کردم به گلایه از زکریا. آن موقع چون ما تازه به اقبالیه آمده بودیم، اصلا بلد نبودم فارسی صحبت کنم. آقای حسن زاده از وسط حرف های من متوجه شد که مادر زکریا هستم. رفت بیرون دفتر و به یکی از بچه هایی که داشت همان حوالی پرسه می زد، گفت: (( برو کلاس اول راهنمایی، شیری رو صدا کن بیاد دفتر.))
⏪
#ادامه_دارد ....
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___