🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 بهش می گفتم:« طرف از کردستان اومده، اصلا ترکی بلد نیست؛ اون وقت تو می خوای باهات ترکی حرف بزنه؟» می گفت:« من کاری به این کارا ندارم. الان کارش به من افتاده پس باید ترکی حرف بزنه.» جوری شده بود که حتی وقتی می خواست به یکی شماره شو بده، اعداد رو به زبان ترکی می گفت!» 🔸 وقتی زکریا از تهران می آمد، سعی می کردم همه را دعوت کنم که ناهار دور هم باشیم.آن روز هم طبق معمول از اول صبح ناهار را بار گذاشتم. ارتباط زکریا با دامادها بیش از حد صمیمی بود. هم سربه سرشان می گذاشت، هم واقعا از ته دل آن ها را دوست داشت. با آقا روح الله شوهر صغری یک جور، با آقا سید رحمان شوهر زینب هم یک جور. 🔹 در قابلمه خورشت را که برداشتم، بوی(( قیمه نثار)) کل خانه را پر کرد. داخل ماهیتابه خلال پوست پرتقال و زرشک و بادام و پسته را تفت دادم و ادویهٔ مخصوص قیمه نثار را آماده کردم تا آخر کار داخل خورشت بریزم. 🔸 وسط بروبیای مهمانی، متوجه مرتضی شدم که داشت با یک استامبولی پر از گچ یواشکی از پله ها بالا می رفت. با تعجب پرسیدم:(( روز عادی که همه دارن کار می کنن تو از زیر کار در می ری، درستو بهونه می کنی و می گی از وقتی رفتم راهنمایی درسام سنگین شده! حالا چی شده امروز که مهمون داریم تو داری کار می کنی؟)) 🔹 مرتضی به تته پته افتاد. جوابی نداد. ⏪ .... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃____ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___