🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هفتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 ما هم نمی توانستیم متوجهش کنیم که هر سه هفته یک بار زکریا باید شب ها مراقب پست های نگهبانی محل کارش باشد. فردای آن روز هم که زکریا بعد از یک شب بی خوابی به خانه برمی گشت، ما سعی می کردیم فاطمه را یک جوری مشغول کنیم تا چند ساعتی زکریا استراحت کند.
🔸 از آن روز زکریا وقتی از سرکار برگشت، برخلاف سری های قبلی که مسئول شب بود و تا می رسید چند ساعتی می خوابید، این بار خیلی سرحال به نظر می رسید و میلی به خواب نداشت.
🔹 الهه پرسید:(( مشخصه دیشب یار کمکی داشتی، چند ساعتی خوابیدی که انقدر سرحالی.))
🔸 زکریا گفت:(( نه اتفاقا تا خود صبح بیدار بودم. دیشب سر پست یه رفیق خوب پیدا کردم؛ به خاطر اون چیزایی که ازش دیدم انقدر خوشحالم که نگو.))
🔹 من و الهه بدون اینکه چیزی بپرسیم به هم نگاه کردیم. بعد هم به زکریا. چشم هایمان پر از سوال بود. داخل پادگان؟ نصفه شب؟ رفیق؟ آن هم سرپست؟
🔸 زکریا که چشم های متعجب ما را دید، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:(( دیشب داشتم بین برجکای مراقبت تیپ سرکشی می کردم. به برجک آخر که رسیدم، دیدم یکی از سربازا مشغول پست دادنه. جلوتر که رفتم، دیدم سرباز دوم پایین برجک داره نماز شب می خونه. چند متر مونده به برجک آهسته نشستم. سربازی که بالای برجک بود متوجه حضور من شد.
⏪
#ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___