🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا گفت:(( من شوخی می کنم. با آبجیا. اگه یه روز نبینمشون دلم براشون تنگ می شه.)) 🔸 همیشه اگر دو روز می گذشت و خبری از خواهرهایش نمی شد، خودش به سراغتان می رفت. برای بچه ها خوراکی می خرید و با فاطمه سوار موتور به خانهٔ خواهرهایش می رفت تا جویای احوالشان باشد. 🔹 رو کرد به من و گفت:(( ننه یه زنگ بهشون بزن، بگو زکریا دلش براتون تنگ شده. اگه اونا نمی آن اینجا، من یه سر بهشون بزنم. )) 🔸 به صغری که زنگ زدم گفت:(( ما هم دلمون براتون تنگ شده. شام می ذارم دسته جمعی بیاید اینجا. اینطوری که نمی شه هر دفعه داداش زکریا می آد همون جا دم در یه دقیقه بچه ها رو می بینه و می ره.)) 🔹 زکریا که صحبت های ما را می شنید، دوباره شروع کرد به شوخی:(( تو اصلا خونه پیدا می شی که توقع داری ما بیایم خونتون؟!)) 🔸 به جای صغری من جواب زکریا را دادم و گفتم:(( ما از پسرا شانس نیاوردیم. مرتضی و مجتبی که رفتن پی درس طلبگی، ماهی یه بار به ما سر می زنن. یحیی هم که صبح می ره سرکار شب خسته و کوفته برمی گرده. خودتم که چهار سال همه ش دوره بودی‌. الان هم که صبح می ری ساعت سه می آی، دو ساعت می خوابی بعدش می ری مسجد و پایگاه محل. خدا خیر بده این دخترا رو که زود به زود به ما سر می زنن. وقتی خونه پر می شه از صدای نوه ها و بچه ها دلم شاد می شه.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___