🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا که دید حرف حق جواب ندارد، گفت:(( مگه یه ( حسین آبادی ) طرف دختراش دربیاد؛ وگرنه اونا حریف من نمی شن!)) 🔸 بعضی اوقات من را با همین لفظ (( حسین آبادی)) خطاب می کرد؛ یعنی همان روستای پدری من که تا قبل از ازدواج آنجا زندگی می کردم. 🔹 وسط راه، زکریا برای بچه ها بستنی گرفت. تازه سلام و احوال کرده بودیم که زکریا همان لحظهٔ اول رفت سراغ آویز وسط اوپن آشپزخانه. یک آویز توپ توپی تزیینی که صغری آن را تازه خریده بود تا دیدِ آشپزخانه را از سمت هال کمتر کند. زکریا دو دستی فاطمه را بلند می کرد تا با آن بازی کند. 🔸 صغری که مشغول پذیرایی از ما بود گفت:(( ببینم با دخترت می تونی یه روزه دکور خونهٔ مارو خراب کنی؟ فکر کنم نیت کردی همین امشب این آویز رو از جا دربیاری.)) 🔹 زکریا در حال شستن دست هایش بود که مشتی آب روی صورت صغری پاچید و گفت:(( یه جوری می گه دکوراسیون انگار چی خریده! ول کن این مادیات دنیا رو خواهر من! بذار بچه شاد باشه.)) 🔸 هر چه صغری بیشتر جلزوولز می کرد، زکریا بیشتر دخترش را بلند می کرد تا با آن آویز بازی کند. به فاطمه می گفت:(( به عمه نگاه کن، بعد آویز رو محکم بکش. عمه خوشش می آد!)) 🔹 صغری گفت:(( بذار من شام رو بکشم، اون آویز رو از بیخ درمی آرم تا یه دقیقه راحت بشینی.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃___