🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 عید نوروز سال ۱۳۹۳ تنها مسافرت دسته جمعی ما رقم خورد. قرار گذاشتیم همه باهم برویم روستا برای عید دیدنی.من و کربلایی با الهه و زکریا داخل پراید سوار شدیم. هر کدام از دامادها هم با ماشین خودشان همراه ما شده بودند. 🔸 زکریا کل مسیر را فقط شوخی می کرد. به کربلایی می گفت:(( ببین این باجناق ها همدیگه رو دیدن جوگیر شدن، می خوان از هم سبقت بگیرن. رقابت بین دامادها خیلی سنگینه. بذار ما آهسته راه خودمونو بریم.)) 🔹 از قضا بین همین شوخی کردن و سبقت گرفتن ها پلیس ماشین دامادها را نگه داشت. زکریا پیاده که شد، دلش را گرفته بود و می خندید. دخترها هم از داخل ماشین هایشان برای زکریا خط و نشان می کشیدند. 🔸 وقتی رسیدیم، دسته جمعی خانهٔ همهٔ فامیل رفتیم. هر خانه که وارد می شدیم، کلی خاطره از قدیم برایم زنده می شد. 🔹 از روستا که برگشتیم، کلی سبزی گرفتیم، هم برای قرمه سبزی هم برای سبزی آش. با اینکه زهرا هم چند روزی آمده بود تا به ما سر بزند،ولی به حساب من برای پاک کردن و شستن و خرد کردن و سرخ کردن آن همه سبزی دو روزی کار داشتیم. 🔸 فاطمه هر چند دقیقه یک بار سبزی ها را به هم می ریخت. زکریا هم دست کمی از دخترش نداشت! اسمش بود دارد کمک می کند؛ ولی هوش و حواسش سر جایش نبود. فقط سبزی ها را از این دست به آن دست جابه جا می کرد. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___