🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 بهم گفت:( آقای شیری اینا رو هم له کن. می خوام قول بدم دیگه لب به سیگار نزنم).
🔸 گفتم:(( معلومه از رفتارت خوشش اومده. جوونه دیگه، باید هواشو داشته باشی.))
🔹 زکریا گفت:(( دلم از این می سوزه که کار درست و حسابی هم نداره. بخواد سمت سیگار هم بره که وضعش هر روز بدتر می شه.))
🔸 این ناراحتی زکریا برای من قابل فهم بود؛ چون روی سربازهایش خیلی حساس بود. حتی یک دفترچه داشت که داخل آن اطلاعات کامل سربازها را نوشته بود. اینکه بچهٔ کجا هستند، تحصیلاتشان چیست، وضعیت مالی شان چطور است، مشکلات خانوادگی شان چیست. همهٔ این ها را به ریز در می آورد تا بداند با هر سرباز چطور باید سر حرف را باز کند و با آن ها رفاقت داشته باشد.
🔹 داشتیم صحبت می کردیم که زنگ خانه به صدا درآمد. از سروصدای ساجده و نازنین ها فهمیدم که صغری و زینب هستند. به موقع آمده بودند. پاک کردن این همه سبزی کار من و الهه و زهرا نبود.
🔸 بعد احوالپرسی ،صغری به زکریا گفت:(( داداش برات یه شلواری دوختم که فقط بیا و ببین!))
🔹 منظور صغری همان پارچهٔ شلواری سرمه ای رنگ با خط های راه راه سفید بود که از کربلا برایمان سوغات آورده بودند. چون چرخ خیاطی داشت و از همان اوایل به خیاطی علاقه داشت، پارچه را به او داده بودیم تا برای زکریا شلوار بدوزد.
⏪
#ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___