🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 شلوار را از کیفش بیرون آورد و به زکریا گفت:(( حق الزحمه خیاطش یاذت نره!)) 🔸 زکریا که منتظر فرصت بود تا از کنار بساط سبزی پاک کردن بلند شود، شلوار را از صغری گرفت و گفت:(( حالا بذار ببینیم چی دوختی بعد سر معامله حرف می زنیم.)) 🔹 داخل اتاق شد و چند دقیقه بعد از همان اتاق سر شوخی را باز کرد:(( فاطمه برو به عمه بگو این چیه آخه دوختی؟ به همه چی شبیهه الّا شلوار !)) 🔸 صغری که دستش را خوانده بود گفت:(( خیلی هم دلت بخواد. می خوای پول ندی این طوری داری می گی؟ ته دلت که می دونم خیلی هم راضی هستی؛ ولی امان از دست این زبونت! )) 🔹 زکریا از داخل اتاق سوتی سرخوشانه زد و جواب داد:(( ولی ترشی نخوری می تونی یه چیزی بشی. زیاد هم بد نشده، دستت طلا! )) 🔸 صغری گفت:(( اگه بدونی با چه زحمتی وقتایی که بچه ها خواب بودن شلوارتو دوختم. )) 🔹 زکریا گفت:(( کاری نداره، هر وقت خواستی خیاطی کنی، بچه ها رو بیار اینجا، من خودم نگهشون می دارم. )) 🔸 وقتی دیدم تنور داغ است، سریع نان را چسباندم و گفتم:(( پس از همین حالا شروع کن به بچه داری! اگه تو سرگرمشون کنی و نذاری بیان این طرف، ما این سبزی ها رو به جایی می رسونیم.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___