🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#کاش_برگردی😢
#فصل_هشتم
❇️ به روایت مادر شهید❇️
🔹 زکریا قبول کرد، هم به خاطر اینکه بازی با بچه ها را دوست داشت، هم به نفع خودش دید تا این شکلی مجبور نشود دوباره دست به تره و جعفری و شویدها بزند.
🔸 نازنین ها تازه راه افتاده بودند. صدای دایی دایی گفتن آن ها و ساجده کل خانه را برداشته بود. زکریا فاطمه و خواهر زاده هایش را روی پشتش سوار می کرد و از این اتاق به آن اتاق می برد. به گل فرش که می رسید، خودش را جوری کج می کرد که همه باهم روی زمین می افتادند و بلند بلند می خندیدند.
🔹 صدای خندهٔ بچه ها کل خانه را برداشته بود که تلفن خانه زنگ خورد. زهرا گوشی را برداشت و چند دقیقه ای صحبت کرد. بین سروصدای بچه ها فقط توانستم بشنوم که پشت گوشی با ناراحتی گفت: (( خدا بیامرزه. ممنون خبر دادین.))
🔸 تا گوشی را قطع کرد، با نگرانی پرسیدم:(( چی شده زهرا؟ کی فوت شده؟))
🔹 گفت:(( مادرشوهر خاله فوت کرده، خبر دادن که بریم مراسمش.))
با ناراحتی گفتم:(( خدا رحمتش کنه. خیلی زن نازنینی بود. بنده خدا این آخری ها به خاطر مریضی خیلی اذیت شد.))
🔸 زینب گفت:(( همین هفته پیش بود رفته بودیم عیادتش. به آقاسید گفت:(( قربون جدت بشم، دستتو بذار روی پیشونی من بگو ( یا جداه)، دعا کن یا من خوب بشم یا راحت بشم. نمی خوام بیشتر از این به بچه هام زحمت بدم.))
⏪
#ادامه_دارد_...
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___
🆔
eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___