🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا قبول کرد، هم به خاطر اینکه بازی با بچه ها را دوست داشت، هم به نفع خودش دید تا این شکلی مجبور نشود دوباره دست به تره و جعفری و شویدها بزند. 🔸 نازنین ها تازه راه افتاده بودند. صدای دایی دایی گفتن آن ها و ساجده کل خانه را برداشته بود. زکریا فاطمه و خواهر زاده هایش را روی پشتش سوار می کرد و از این اتاق به آن اتاق می برد. به گل فرش که می رسید، خودش را جوری کج می کرد که همه باهم روی زمین می افتادند و بلند بلند می خندیدند. 🔹 صدای خندهٔ بچه ها کل خانه را برداشته بود که تلفن خانه زنگ خورد. زهرا گوشی را برداشت و چند دقیقه ای صحبت کرد. بین سروصدای بچه ها فقط توانستم بشنوم که پشت گوشی با ناراحتی گفت: (( خدا بیامرزه. ممنون خبر دادین.)) 🔸 تا گوشی را قطع کرد، با نگرانی پرسیدم:(( چی شده زهرا؟ کی فوت شده؟)) 🔹 گفت:(( مادرشوهر خاله فوت کرده، خبر دادن که بریم مراسمش.)) با ناراحتی گفتم:(( خدا رحمتش کنه. خیلی زن نازنینی بود. بنده خدا این آخری ها به خاطر مریضی خیلی اذیت شد.)) 🔸 زینب گفت:(( همین هفته پیش بود رفته بودیم عیادتش. به آقاسید گفت:(( قربون جدت بشم، دستتو بذار روی پیشونی من بگو ( یا جداه)، دعا کن یا من خوب بشم یا راحت بشم. نمی خوام بیشتر از این به بچه هام زحمت بدم.)) ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___