🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️ 🍂 🌹بسم ربِّ الشهدا🌹 😢 ❇️ به روایت مادر شهید❇️ 🔹 زکریا آچار به دست جلوی من زانو زد و گفت:(( از کجا می دونی تا فردا زنده ایم؟ نوکرتم در بست. پاشو بریم خودم با ماشین می رسونمت.)) 🔸 نان اضافه را روی دست گرفتم و سوار ماشین شدیم. با اینکه بهار آمده بود، ولی هنوز سوز سرمای زمستان اقبالیه ادامه داشت. از شدت سرما در کوچه و خیابان پرنده پرنمی زد. به نانوایی که رسیدیم، برای شاطر توضیح دادم که یک نان را اضافه برداشته ام. یا پول نان را حساب کند یا نان را پس بگیرد. 🔹 شاطر که حسابی تعجب کرده بود گفت:(( چه عجله ای بود وسط این سرما؟ شما که مشتری همیشگی ما هستی؛ فردا می اومدی حساب می کردی.)) 🔸 گفتم:(( نمی خواستم حتی یه شب حق الناس به گردنم باشه )). بعد هم پول نان را حساب کردم و با نانی که همراه خودم برده بودم، از نانوایی خارج شدم. سوار ماشین که شدم به زکریا گفتم:(( آفرین پسرم که حواست بود.)) 🔹 زکریا خندید و گفت:(( شما خودت به ما یاد دادی که مال مردم رو حتی یه ساعت نگه نداریم. من هنوز اون ماجرای پاک کن یادمه.)) 🔸خندیدم و گفتم:(( منم هنوز حرف پدرم وقتی اون تاید همسایه رو برداشته بودم یادمه. روحشون شاد که ما هرچی داریم از بزرگ ترامون داریم.)) 🔹 دهمین روز ماه رمضان بود. تازه سفرهٔ شام را انداخته بودیم. صحبت من و الهه اتفافی به سمت وضعیت خانمی رفت که خیلی به سختی افتاده بود. ⏪ ... _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___ 🆔 eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi _🍃🌷🍃____🍃🌷🍃___