📌
#برشی_از_کتاب (1)
-تو یه مسلمون رو بردی خونه ما؟
کارولین می گوید:
-اون چندین روز توی بیمارستان بستری بوده توماس، بدون اینکه کوچک ترین مزاحمتی برای کسی فراهم کنه.
توماس از تعجب دو دستش را بر سرش میگذارد.
-الان اون توی خونه ما تنهاست؟
کارولین نگاهش میکند و سری تکان میدهد.
-باور کن اون یه قاتل فراری و یه جلاد تحت تعقیب نیست. یه نویسنده است، فرقش با من اینه که من به مسیح معتقدم اون به محمد..
....
-آدم خوبیه توماس. فقط کافیه باهاش رو به رو بشی.
-چه طور میتونیم به آدمی که نمیشناسیم بگیم آدم خوب؟
کارولین به طرف پنجره میرود و به حیاط نگاهی می اندازد.
- خب آدم خوب مشخصه! از رفتارش، نگاهش، حرف زدنش.
برمیگردد طرف توماس و نگاهش میکند.
-احتیاط بله اما این همه سخت گیری لازمه؟
توماس کتاب نارنجی را نشان کارولین میدهد.
- گفتی این کتاب را اون نوشته؟ این کتاب درباره محمد نوشته شده.
کارولین توی نگاه توماس دقیق میشود.
-خب آره.
توماس ادامه می دهد:
-خب برات مهم نیست اون آدم چه طرز فکری داره؟
کارولین میداند الان سخت ترین قسمت راضی کردن توماس است. لبخندی میزند و خیلی خونسرد میگوید:
-اون کتاب درباره محمد نیست. درباره یکی از فرزندان محمد به نام حسین هست.
توماس با تعجب می گوید:
-حسین؟
کارولین سری تکان می دهد و می آید طرف توماس. کتاب را از دستش میگیرد ورق میزند.
-بله داستان غم انگیز حسین و خانواده اش. اغراق نکردم اگر بگم که من تا به حال داستان غم انگیزی مثل این داستان نخوندم...
➖➖➖➖➖
📌
#برشی_از_کتاب (2)
خواب دیدم تمام مردم منچستر، شاید هم تمام انگلیس و تمام مردم دنیا، توی کوچه ها و خیابان ها ایستاده اند و آسمان را تماشا میکنند...
باران شدیدی میبارید و با این حال هیچ کسی خیس نشده بود!
همه به جایی خاص در آسمان نگاه میکردند. هیچکس تکان نمیخورد...
کنجکاو سرم را بلند کردم و با تعجب به آن چیزی که آدم ها تماشا میکردند، نگاه کردم.
آنجا جایی بالای ابرها مسیح نشسته بود و هق هق گریه میکرد و فرشته ها داشتند اشک های مسیح را از روی گونه هایش پاک میکردند!
〰️〰️〰️〰️
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔
@sefaresh_ketabekhoobam
#گریه_های_مسیح
#مجید_پورولی_کلشتری
#کتاب_خوب_بخوانیم
📚
@ketabekhoobam