#ماندلای_ایران
قسمت پنجاهوهفتم:
((بله قربان))
|نشستم.
چند دقیقهای سکوت حاکم بود و حرفی نمیزدیم.
برایم چای ریخت.
گفت:((یک سازمان غیررسمی هست توی نظام،دوست داری عضو بشوی؟))
گفتم:((قربان از دوره آموزشی ما فقط دوهفته مانده و بچهها میگویند قرار است هرکداممان را به یک شهر اعزام بشویم و عضویت در این سازمان با این وقت کم به چه درد میخورد؟))
گفت:((در این پادگان برای عضویت در این سازمان فقط با ده نفر صحبت شده که تو یکی از آنها هستی.
ما خیلی سختگیر هستیم هرکسی را به عضویت نمیپذیریم.
گزارش بچههای عضو،ازتوانمندی وهوش تو باعث شد که دعوت به همکاری بشوی.
شرط اصلی این عضویتهم راز داری است.
نه درباره آن باکسی حرف میزنی نه کسی را دعوت میکنی.
همهچیز سرّی و مخفی است.
حتی سرهنگ فرماندهی هم نباید چیزی بداند.درعوض همینجا خواهی ماند و ترتیبی میدهم که به عنوان مربی آموزشی استخدام ارتش بشوی.))
گفتم:((اجازه دارم فکر کنم))
گفت:((عضویت در این سازمان اجباری نیست و اگر تمایل داشتی فقط باهمان سرباز که این جلسه را هماهنگ کرده در تماس باش فهمیدی؟کس دیگری مطلع بشود حکم مرگ خودت را صادر کردهای.مرخصی.))
در راه برگشت باخودم فکر کردم که منظور سروان از سازمان باید کارهای اطلاعاتی باشد.
شنیده بودم که در ارتش هم کسانی چشم و گوش بالاییها هستند.
از کارهای از این دست مثل خبرچینی و آدمفروشی بدم میآمد.
چند روز بعد به سرباز رابط اطلاع دادم که علاقهای برای پیوستن به سازمان ندارم.
اوهم تهدید کرد که بد میبینم.
آن روز منظورش را متوجه نشدم،اما روز تقسیم متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است.
تایپیست:کوثربانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝