کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
#ماندلای_ایران قسمت پنجاه‌وهشتم: متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است. ||به من ابلاغ شده بود که باید
قسمت پنجاه‌ونه: یک خانواده از لک‌لک‌ها را می‌شد دید. || یک چیز دیگر آنجا که برای اولین بار دیدم و برایم تازگی داشت[کلیسا]بود. می‌گفتند مسجدِ مسیحی‌هاست. خیلی قدیمی بودند و زیبا. بعضی از ساعات روز که وقتم آزاد بود به تماشای کلیسا می‌رفتم. رودخانه‌ی آنجاراهم خیلی دوست داشتم. می‌نشستم لب آب و آواز برزگری می‌خواندم. آواز برزگری را فقط مَردهای بختیاری بلدند. وقتی زن‌وبچه‌ها به ییلاق کوچ می‌کردند و مَردها مجبورند در قشلاق بمانند تا مزارع گندمشان را درو کنند در غم دوری از خانواده‌هایشان آوازهای محزونی می‌خوانند که به آن‌ها برزگری گفته می‌شود.|| ||هنگ سواره نظام یکی دو کیلومتری از شهر دور بود. وقتی رسیدم ظهر بود. چند سرباز خوزستانی دیگر را هم آنجا دیدم. عصر در دیدار باسرهنگ خدایگان اعتراض کردیم که ما زبان ترکی بلد نیستیم و اگر می‌شود ما را به خوزستان برگردانید. به حرف‌هایم خوب گوش داد و دستور داد هرکداممان را به منطقه‌ای بفرستند تا از هم دور باشیم و اعتراض نکنیم. برگه را به دژبانی نشان دادم،راهنمایی‌ام کرد. وارد دفتر افسر نگهبان شدم. کارهای اداری که تمام شد مرا فرستادند پاسگاه مرزی میله،گروهان بورالان. ماشین گیرم نیامد.راه را پیاده رفتم. مسیر برفی بود و راهنما نداشتم. بعد از چندین ساعت پیاده روی در گردنه‌ها و پرس‌و جو از مردم محلی پاسگاه را پیدا کردم. پاسگاه نبود،چیزی شبیه به یک خانه سنگی روستایی. ستوان سوم گلوانی رئیس پاسگاه از همان اول سرِناسازگاری را گذاشت. گفت:((چقدر به هنگ بگوییم نیروی نابلد و غیر بومی اینجا نفرستید. تو چقدر منطقه را می‌شناسی؟ نمی‌شناسی. اینجا سرباز بومی می‌خواهد،کسی که سرما و برف را بشناسد.)) تایپیست:کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝