قسمت صد و یازده: اراده‌ام برای تحمل سختی‌ها مضاعف شد. ****** آقای عسگراولادی بدگرما بود و با شروع تابستان برازجان مرتب پاهایش تاول می‌زد. می‌گفت:((عجیب است من دمپایی می‌پوشم و باز پاهایم تاول می‌زند.)) گفتم:(( ظهرها بهتر است از ترددهای غیرضروری اجتناب کنید،چون گرما به بالای پنجاه درجه می‌رسد و برای دیدن دوستانتان بهتر است که بعد از نماز صبح یا شب اقدام کنید.)) قبول کرد. زمستان آن سال هم باران بود هم باد. یک روز باران سیل‌آسایی شروع شد که تا نیمه‌های شب ادامه داشت. آب در حیاط بالا آمده و سلول‌ها هم پُر از آب شده بود. دست به‌کار شدیم و با سطل‌هایی که از شهربانی به دستمان رسیده بود به تخلیه سلول‌هامشغول شدیم. حاظر بودیم سیل زندان را ببرد،اما گرمای تابستان برنگردد. مهرماه سال۱۳۴۶ مصادف شده بود با نیمه شعبان. عسگراولادی در آن روز سنگ تمام گذاشت و مراسم خیلی خاصی برگزار شد. شیرینی،شربت و میوه‌ی تازه بین زندانیان و پاسبان‌ها پخش شد. مداحی شد. دست زدیم. شادی کردیم. خیلی خوش‌گذشت. پایان شب آنقدر خسته بودم که تا روی تخت دراز کشیدم،خواب رفتم. خواب راحتی که سال‌ها انتظارش را می‌کشیدم. یکی از مشکلات من در زندانِ برازجان خوابِ راحت بود. شب‌هایی که شکنجه می‌شدم که اصلا نمی‌توانستم بخوابم. شب‌های دیگر هم کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم. گاهی‌وقت‌ها که بدخواب می‌شدم به آرامی دوستانم را صدا می‌زدم،بعضی از آن‌ها هم اذعان می‌کردند که مشکل من را دارند. آن‌ها هم از کم‌خوابی و کابووس‌های نیمه‌شب رنج می‌بردند. یک روز عسگراولادی مجله‌ای به دستم رساند که خیلی جالب بود. مجله‌ای به نام مکتب اسلام که مطالب دینی خوبی داشت. بعضی از لغاتش را که متوجه نمی‌شدم از او و آیت‌اللّه انواری می‌پرسیدم. نگاه مرا به دین و مسائلِ دینی عوض کرد. چند شماره‌ای از مجله از زمانی که ایشان زندان برازجان بودند به دستم رسید که غنیمتی بود. تایپیست :کوثربانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝