🖤 وطنم انگشتم را روی لیست می‌کشم. مثل آدمی که دنبال عزیزش می‌ گردد. صحنه های کشتار را بدون فیلتر و بادقت نگاه می کنم.چشمانم تار می‌شود. جمله های تو مترو رامرور می کنم. _کارخودشونه این را زنی می‌گفت که در ایستگاه زین الدین با دوستش سوارشده بود. صفحات مجازی را ورق می‌زنم، هرکس چیزی نوشته مگه نگفتن عمرداعش تموم شده؟ این را در کامنت پیج خواندم. در اکسپلور به صحبت مسئولی می‌رسم، که میگوید: ما فکرش را می‌کردیم و چرت و پرت ادامه می‌دهد. کامنت زیر این پست دیدنی بود. این پست را آنطرفی ها هزاران بار استوری کرده اند و ویو خورده. من میدانم در بزرگداشت ها همه ی مامورین با آمادگی می‌روند تا خطری، مردم را تهدید نکند. اما وقتی مسئولی بلد نیست حرف بزند.... سرم سوت می‌کشدـ آقایی در کامنت بعدی نوشته مگه وزیر نباید کرمان باشه چرا فلان شهر بود؟ عده ای هم که انگار منتظر بودند. گوشی را روی تخت می‌اندازم. هجوم افکار امانم نمی‌دهد. یاد وقتی می افتم که محیا را برای کمتر از دقیقه ای در پاساژ گم کردم. یاد خانمی می‌افتم که پشت تلفن گزارش کرد، دخترش را گم کرده . یاد دوستی افتادم که فرزند جوانش را سه سال است از دست داده. یاد پسرخاله ی ۴۷ ساله ی دوستم می‌افتم که هنوز هفت روز از مرگش نگذشته . مرگ در ذهنم چنبره زده و درهای بیشتری را برای خودش باز می کند. به سبب تجربه می‌دانم حالا مردم چه فکر می‌کنند. عده ای امنیت رانشانه می‌روند. عده ای داد دفاع سر داده اند. عده ای فحش و بد و بیراه می‌گویند. عده ای ترس گوشه ی دلشان مانده که اگر جای دیگر بمباران شود چه. عده ای اسناد تاریخی رو می‌کنند و مرده را بیرون می‌کشند. من، اما ایستاده ام میان اندوه و طوفان،میان غم برای مادران،برای زنانی که حالا هرسال روز زن یادآور این دل کندن است برایشان. برای وطن هزار پاره ام که وصله پینه ای جز ادبیات به دادش نمی‌رسد، غمگینم. ای کاش همه بنویسند تا با خودشان کنار بیایند. ای کاش همه ادبیات بخوانندـ پ ن:این متن کاملا زاده ی ذهن نامنظم و غمگین من است، ببخشید که نتوانستم بهتر بنویسم😔 ✍ @khatterevayat @paulowni