【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
.. اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟! ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند. صبح روز بعد هم راهی منطقه شد . همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره . بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این ... .