❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part139 ج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر که حوصله اش از بی هم صحبتی سر رفته بود، پاهایش را به آغوش گرفت. آرش بلند شد و به یکی از اتاق های در بسته ی راهروی سمت چپ رفت. کلید در قفل چرخاند و در اتاق باز شد. کمی که گذشت، با در دست داشتن تشک و پتویی به اتاق مجاور رفت. باز هم مسیر رفت و برگشت تکرار شد و این بار بالش و پتویی دیگر برد. _دلارای؟ چرت ماه منیر با شنیدن صدای آرش، پاره شد و دستش از زیر سرش لیز خورد. با چشمانی خمار خواب به دلارای نگاه کرد: _چی شد؟ کی تو عمارت اومده؟ دلارای با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _عمارت؟ ماه منیر دماغش را مالید و سرش را به معنی آره تکان داد و نق زدنش شروع شد: _وقتی آقا داد و بیداد می کنه، یعنی باز یکی یه غلطی کرده! دلارای خنده ای زد و گفت: _چیزی نیست. _پس بگو آقا داد نزنه خواب چشمم پرید. _امر دیگه ای نداری مادمازل؟! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸