🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part140
ماه منیر که حوصله اش از بی هم صحبتی سر رفته بود، پاهایش را به آغوش گرفت.
آرش بلند شد و به یکی از اتاق های در بسته ی راهروی سمت چپ رفت.
کلید در قفل چرخاند و در اتاق باز شد.
کمی که گذشت، با در دست داشتن تشک و پتویی به اتاق مجاور رفت.
باز هم مسیر رفت و برگشت تکرار شد و این بار بالش و پتویی دیگر برد.
_دلارای؟
چرت ماه منیر با شنیدن صدای آرش، پاره شد و دستش از زیر سرش لیز خورد.
با چشمانی خمار خواب به دلارای نگاه کرد:
_چی شد؟ کی تو عمارت اومده؟
دلارای با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_عمارت؟
ماه منیر دماغش را مالید و سرش را به معنی آره تکان داد و نق زدنش شروع شد:
_وقتی آقا داد و بیداد می کنه، یعنی باز یکی یه غلطی کرده!
دلارای خنده ای زد و گفت:
_چیزی نیست.
_پس بگو آقا داد نزنه خواب چشمم پرید.
_امر دیگه ای نداری مادمازل؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸